دستمو بلند کردم و گفتم: «مستقیم»
ماشین وایساد و راننده سرشو تکون داد.
سوار شدم.
یه کم جلوتر دوتا مرد سوار شدن و یه خانوم هم جلو نشست.
من که پشت راننده بودم نگاهم از پنجره به مغازه ها بود و کلاً توجهی نداشتم تا اینکه یه بار که سرمو برگردوندم دیدم خانومه روسریشو انداخته و داره موهاشو مرتب میکنه.
سرمو انداختم پایین. خیلی ناراحت شدم. اصلا بهم ریختم. زیر زیرکی یه نگاهی کردم به اون دوتا مردی که کنارم نشسته بودن ببینم اونا چیکار میکنن؛ دیدم ناراحت که نیستن بماند، زول زدن به خانومه !!
دیگه آتیش گرفتم. از بی مبالاتی اون زن و بی غیرتی این دوتا عوضیِ مردنما.
صدامو انداختم تو گلو و کمی بلند گفتم: خانوم ببخشید میشه زیپ کیفتون رو باز کنید و هرچی توشه به ما نشون بدید؟
با یه حالت بچگانه و تمسخر آمیزی گفت: بـله؟
جواب دادم: گفتم لطفا در کیفتونو باز کنید تا ببینیم توش چیه؟
– چرا چرت و پرت میگی بچه؟
(باز یه نگاهی کردم به مردا…ایندفعه مثل بادمجون به روبرو خیره شده بودن. انگار که اصلا تو تاکسی هیچکس نیست)
گفتم: یعنی چیزایی که توی کیفتونه از خودتون و موهاتون با ارزش تره؟!
– فضولیش به تو نیومده.
گفتم: عیبی نداره، من به دل نمیگیرم ولی روی حرفم فکر کنید… شما خیلی با ارزش تر از وسایل داخل کیفتون هستید.
دیگه با من حرفی نزد، سرشو برگردوند و به مرتب کردن موهاش ادامه داد. زیر لب هم یه چیزایی میگفت که شاید فحش و بدوبیراه به من و جمهوری اسلامی و… بود
چند دقیقه ای گذشت و اون برای اینکه حرص منو دربیاره به کارش ادامه داد؛ من هم هیچی نگفتم اما مطمئن بودم که قافیه رو باخته. بدجور هم باخته!
دیگه رسیده بودم. باید پیاده میشدم. اون دوتا هم همینطور.
پولو دادم و بعد از پیاده شدن اونا پیاده شدم.
وارد پیاده رو که شدم یکی از اون دوتا مرد (که هنوزم یه چشمش به تاکسی بود) چیزی به بغل دستیش گفت و با هم خندیدن. خیلی دوست داشتم بدونم به چی خندیدن…
چشمم افتاد به دست فروشی که باتری میفروخت. نشستم یه جفت باتری برداشتم، پولشو دادم و اومدم بلند شم یهو نگاهم افتاد به تاکسیه.
دیدم راننده داره با یه مسافر حرف میزنه و خانومه هم روسریشو کشیده روی سرش و داره به من نگاه میکنه. تا فهمید دیدمش سرشو برگردوند و دوباره روسریشو کشید عقب.
ناخواسته خنده ام گرفت. احساس کردم فهمیدم دو نفر به چی خندیدن، ولی نمیدونم اگه این صحنه رو میدیدن چیکار میکردن!!
فوراً رومو برگردوندم و به راهم ادامه دادم و تو دلم گفتم: «خدایا تو ببخشش…جاهله!»
منبع: چادری ها
مرگ بر بی حجابی…