حجاب وسیله ای است تا نشان دهی که وسیله نیستی…
حجاب وسیله ای است تا نشان دهی که وسیله نیستی…
در این سیاهی چادر چقدر بی رنگم
ولی به سرخی خونت همیشه دلتنگم
در این زمانه ی رنگی دلم نمی خواهد
بدانی اینکه برادر! همیشه در جنگم
چنانکه حتی در کوچه و خیابان نیز
گرفته اند رفیقان به طعنه و سنگم
اگرچه حافظ قرآن و مُهر و تسبیحم
به چشم کوچک دنیا بدون فرهنگم
مرا به سخره گرفتند دختران زمان
به جرم اینکه بدون فریب و نیرنگم
جوان که هیچ، در این بین پیرزن هم هست
و فکر می کند او هم که مایه ی ننگم
میان معرکه ی رنگ و جنگ تبلیغات
رسانه های جهان کرده اند آهنگم
که من عقب بنشینم از آرمان هایم
که چادرم را دشمن بگیرد از چنگم
غمت مباد برادر! به پرچمت سوگند
درون جبهه ی این جنگ نرم سرهنگم
تمام خط مقدم به چادرم بسته است
تو یک اشاره کنی، تا همیشه می جنگم …
راستش خیلی وقته که دارم فکرمیکنم که چی شد که اوضاع پوشش در جامعه ی اسلامی ما به این سمت وسو رفت…بنظرم علت اینکه چرا دختران ما به این سمت میرن خیلی پیچیده س اما چیزایی که به ذهن من میرسه اینه:درباب آموزش چرایی وچگونگی حجاب درسنین کودکی کم کاری میشه! وقتی کسی تا8سال ویازده ماه بچه اش رو بدون هیچ ضابطه ای میاره بیرون،یک ماه بعد نمیتونه بهش بفهمونه که بایدباحجاب بیاد بیرون!بعد بچه عادت میکنه به اینکه میشه مکلف بودوحجاب رو رعایت نکرد…هیچ اتفاقی هم(درخیال اون )نمیفته…وبچه باهمین تزبزرگ میشه!
گروه دیگه خانواده هایی که سخت گیری های زیادی میکنندوهمه چیزروممنوع میدونن…وقتی بچه بزرگ میشه وبه سنی میرسه که احساس استقلال ولودورازچشم خانواده میکنه خب سعی میکنه چندبرابر حدمعمول خودش رودرمعرض نمایش بگذاره!
مدارس ماوکتاب های آموزشی ومعلم های آموزش وپرورش ماکه کلا مقوله ی حجاب روکنارگذاشتند
رسانه های فرهنگ ساز.اگرکلاماهواره روبذاریم کناروبناروبراین بذاریم که هیچ کس ازفیلترشکن استفاده نمیکنه…!!!ومردم ازدنیای تبلیغات وحشتناک غرب به دورند همین رسانه ملی خودمون نقش عجیبی درتخریب حجاب داره!وقتی درتمام فیلم هاوسریال ها آدم های فقیر وسطح پایین چادری هستندوآدم های پولداروتحصیلکرده کم حجاب…توذهن بچه ها اینطوری نقش میبنده که چون الگوی من تحصیلات وباکلاسی است پس باید پوشش من هم مثل اونها باشه!
انسان ذاتا طرفدار زیبایی ودرپی آن خوش پوشی است…بنابراین باید به یک نحوی به این نیازدرونی پاسخ داده بشه…وقتی اصلاپوشش درستی درجامعه ارائه نشده نبایدانتظارداشت مردم راحت طلب خودشون رودرگیر پیدا کردن پوشش زیبای محجبه بکنند!اگربه کسی اعتراض کنیم که این چه وضع پوشش است ؟میگوید مثل لباس من دربازارپراست…ویادرلبنان کارخانه ی تولید پوشاکی وجود دارد که صرفا برای کودکان 9تا13سال تولید لباس محجبه میکند!!
بایدقبول کنیم یک قشر محجبه ی شیک پوش که الحمدلله روزبه روز داره به تعدادشون افزوده میشه پیشترها کم بوده…یعنی:افرادخوش لباس مذهبی!!!!وقتی درصدبالایی ازجامعه این چنین افرادی باشند کسی که دنبال خوش پوشی هست فکرمیکنه حجاب درتقابل خوش تیپیه!تودنیای امروز تاخودت روهمپای دنیای طرف مقابلت نشون ندی ازت حرف نمی پذیره…یاحتی اصلا جای حرفات نمیشه..
یک روز عصر که از مدرسه تعطیل شدیم، دیدم روی دیوار روبهرویی مدرسه ما، یک جمله تازه نوشتند. رنگها هنوز خشک نشده بود. وقتی اون جمله رو خوندم، متحول شدم!
________________________________________
من یک دختر چادریام که خیلی به چادرم افتخار میکنم و خیلی خیلی دوستش دارم. عاشقشم، وقتی خودم رو توی آینه یا هر جایی که تصویرم میافته با چادر میبینم، یك حس آرامشی بهم دست میده که اصلاً قابل توصیف نیست.
اما ماجرای چادری شدنم، اینطوری بود:
من توی یك خانواده مذهبی بزرگ شدم و تک دختر هستم. برای چادری شدنم، هیچ اجباری نداشتم. اولین چادرم رو توی سوم راهنمایی، وقتی كه میخواستم برم مشهد، برای رفتن به داخل حرم دوختم. بعد اون هم دیگه چادر سر نمیکردم. مانتویی بودم، اما حجابم متعادل بود.
یك عمو دارم که خیلی تو حجاب، سختگیر بود. اصلاً باهام نمیساخت و خیلی اذیتم میکرد، با تحقیر، مسخره کردن لباسام و …
من هم از لجش، بیشتر موهام رو در میآوردم و لباسای رنگی و جین و… میپوشیدم. شیطونی میکردم که حرصش رو در بیارم. اون هم مینشست زیر پای بابام که دخترت، این جور و اون جور. خلاصه کنم، ولی بابام خیلی بهم سخت نمیگرفت.
البته منم خیلی دختر بدی نبودم، اگر هم کاری میکردم، از روی لجبازی با عموم بود، بابام هم این رو میدونست. به حجاب علاقه داشتم. بعضی وقتها هم واسه تغییر تیپ، چادر سر میکردم.
به همین منوال تا دوم دبیرستان مانتویی بودم تا اینکه:
یک روز عصر که از مدرسه تعطیل شدیم، دیدم روی دیوار روبهرویی مدرسه ما، یک جمله تازه نوشتند. رنگها هنوز خشک نشده بود. وقتی اون جمله رو خوندم، یك حالی شدم. شب توی خونه، خیلی بهش فکر کردم. فردا که اومدم مدرسه، با دوستام راجع بهش حرف زدیم. ما یك گروه 6 نفری بودیم که تصمیم گرفتیم چادری بشیم، برای همیشه. از اون روز تا حالا من چادریام…
و اما اون جمله چی بود؟
هر کس زیبایی اندیشه پیدا کند، زیبایی تن به کس نشان نمیدهد.
یک نکتهی جالب اینکه، من فکر میکردم خانوادهام از تصمیمم خیلی استقبال کنند، اما بابا گفت: « هرجوری خودت دوست داری و راحتی». مامانم هم گفت: « میری مدرسه تو بارون وسخت برات … اذیت میشی، نمیخواد چادر بذاری. واسم جای سوال بود که چرا به جای اینکه خوشحال بشن، اینطور رفتار میکنن؟!
بعد یك مدت، خوشحالی واقعی رو توی چهره پدر و مادر دیدم و فهمیدم كه همه اون رفتارها، برای این بود که ببینند من تا چه حد روی این انتخابم هستم؟ آیا احساسی تصمیم گرفتم و با حرف دیگران قیدش رو میزنم یا نه؟ بعدش که نشستیم با هم مفصل حرف زدیم و گفتم که به ارزش واقعی حجاب و خودم پی بردم، خیلی تشویقم کردن.
از اون ماجرا 13 سال می گذره و من هر روز، بیشتر به چادرم افتخار میکنم.
زانوهای باربیام شکست… چون با من نماز میخوند و من، وقت تشهد برای اینکه روی دو زانو بشینه، زانوهاش رو تا ته خم میکردم…
تقریباً الان همه میدانند كه «باربی»، یکی از سلاحهای موثر تهاجم فرهنگی استعمار برای کودکان و حتی بزرگسالان است که خیلی از اهداف خود را با این اسلحه پیش میبرد که فقط یک نمونهاش، الگوسازی در ناخودآگاه ذهن کودکان ماست.
وقتی خاطرهای را در این باره میخواندم، از تدبیر ساده اما موثر یک مادر خردمند و مومن، غرق شعف شدم که چطور یک تهدید به نام باربی را برای
فرزند خودش، تبدیل به یک فرصت کردند.
این خاطره جالب را با هم بخوانیم:
عروسک باربی رو وقتی کلاس سوم بودم شناختم…
دست و پاش 90 درجه کج و راست میشد و انگشتای ظریفی داشت …
و این برای من که عاشق چیزهای کوچولو و ظریف (مثل خونه کوچیک، ماشین کوچیک) بودم، رویا بود…
خونه یکی از دخترهای افهای (فخر فروش) فامیل بودیم که برای آب کردن دل من، کمد عروسكهای باربی خودش رو بهم نشون داد…
باباش وقتی سفرهای دریایی میرفت، یکی از اینها رو براش میآورد…
عید اون سال، مامانم بعد از اصرار فراوان، برام یکی از اون عروسكها رو با تمام وسایلش خرید…
اون سال من به تکلیف رسیده بودم و باربی من، لباس درست و حسابی نداشت…
مامانم وارد بازی کردن من میشد و میگفت: «آخه اینکه اینطوری نمیتونه بره بیرون…»
و براش یك شلوار و چادر نماز و یه چادر مشکی دوخت با مقنعه…
فکر میکنید چی شد؟
زانوهای باربیام شکست…
چون با من نماز میخوند و من، وقت تشهد برای اینکه روی دو زانو بشینه، زانوهاش رو تا ته خم میکردم…
و طبعاً یک باربی آمریکایی، عادت به دو زانو و چهار زانو نشستن نداره و اصلاً خم شدن زانوهاش تا این حد طراحی نشده…
من بعد از اون زمان، 5 یا 6 تا باربی دیگه خریدم و همه اونها بعد از دو روز زانو نداشتند!
فکر میکردم كه من چقدر تحت تأثیر این عروسک بودم؟
مامانم یك کاری کرد که من فکر کنم بازیه.
ناخنهای عروسك رو با هم کوتاه کردیم، چون میرفت مدرسه.
لاکهاش رو پاک کردیم…
موهاش رو بافتیم.
مثل خودم چادر سرش کردم.
و نماز جمعه هم میرفت…
مامانم، خیلی ساده، نذاشت كه من مثل باربی بشم، چون باربی مثل من شد…
از حرم اومدم بیرون و چادرم رو تا کردم و گذاشتم توی کیفم. حس بدی گرفتم، اما اهمیت ندادم. با خودم گفتم: جوگیر شدی، توجه نکن؛ اما تمام مدت، ذهنم پیش چادر بود و حس خوبی که بهم داده بود.
تا هفت سال پیش، از چادر خوشم نمیاومد. یعنی چی که یک پارچه سیاه رو میکشند سرشون؟ چه لزومی داره؟ چرا خودشون رو با چادر، انگشتنما میکنن؟ آخه چه قشنگی داره؟ این امل بازیها چیه؟ اما الان، عاشق چادرم هستم. یعنی بمیرم هم از خودم جداش نمیکنم. توی دنیا، خرید هیچی به اندازه چادر، شادم نمیکنه. آخه هدیه است؛ هدیه عشقم، امامم، هدیهای که باهاش شرمندهام کرد.
اما ماجرای چادری شدن من اینطوری بود:
هفت سال پیش کلاس زبان میرفتم. یک روز توی کلاس زبان، معلممون پرسید: چه شهری رو دوست دارید؟ هر کسی یك شهری رو گفت. یکی شیراز، یکی اصفهان، یکی مشهد، یکی یزد و… من گفتم اصفهان.
آخه مثلاً مشهد چی بود که اون خانم مسن گفت مشهد؟ به نظر من مشهد رفتن پول حروم کردن بود.
معلم از ما خواست که دلیلهامون رو به انگلیسی بیان كنیم، هر کسی دلایل خودش رو گفت: اون خانم مسن هم گفت: من مشهد رو فقط و فقط به خاطر امام رضا(ع) دوست دارم.
اما من باز هم درک نکردم كه اون خانم چی میگه!
یادمه حتی توی همون روزها، یکی از دوستانم داشت میرفت سفر. بهش گفتم کجا میری؟ گفت: مشهد. گفتم: این همه هزینه میکنی میری مشهد؟ برو شمال، مشهد چیه آدم دلش میگیره.
اون روزها حال خیلی پریشونی داشتم، همش در حال بغض و گریه بودم. غم تو گلوم نشسته بود و مدام قورتش میدادم. رفتم خونه ولی باز هم بغض داشتم. یاد حرف اون خانم افتادم که میگفت یك بار كه میگم یا امام رضا، امام جوابم رو میده، حتی از راه دور. باور نکردم، اما تا یاد اون خانم افتادم، گفتم: یا امام رضا شاید کمکم کنه اما اصلا امید نداشتم. دیگه هم بهش فکر نکردم.
یکی از همون شبها که با بغض و گریه خوابم برد، خواب دیدم كه دارم میرم مشهد. تو جادهام. گنبد طلا هم انتهای جادهای بود که توش بودم، اما نمیرسیدم. ساعتها با ماشین به سمت گنبد میرفتم، اما ذرهای از مسیر کم نمیشد. تو خواب همش حرص میخوردم كه چرا نمیرسم؟ یك ماهی بود كه این خواب، مدام تکرار میشد و من رو به شدت عصبی میکرد. دیگه آرزو شده بود كه حتی توی خواب بهش برسم. عشق امام رضا(ع) با اون خوابهایی که میدیدم، عجیب افتاده بود به جونم. اما چرا بهش نمیرسیدم؟
یك شب، خواب خیلی عجیبی دیدم که هنوز هم لحظه به لحظهاش یادمه. خوابی که عشق من رو هزاران هزار برابر کرد. خواب دیدم كه توی یك جای تاریک تاریک نشستم. زانوهام رو بغل کردم و دارم زار زار گریه میکنم. اینقدر که تو خواب، گلوم درد میکرد. همونطور که صورتم خیش اشک بود و سرم روی زانوم، دو نفر اومدن سمتم و دستم رو گرفتن و بلندم کردند، مثل یك زندانی دو طرفم ایستادند و دستم رو گرفتند.
اصلاً رمق حرکت نداشتم. کمکم میکردند كه حرکت کنم. بهشون گفتم شما کی هستید؟ نه نگاهم کردند، نه جوابم رو دادند. هر چی میپرسیدم، انگار نمیشنیدند. چرا اینجوری بودن؟ من حتی صورتشون رو هم نمیتونستم ببینم. پوشونده بودنش. توی مسیر، خیلیها بودن. همه فانوس به دست. از یکیشون پرسیدم: اینها من رو کجا میبرن؟ گفت: حرم امام رضا(ع). منم شروع کردم به گریه تا رسیدیم به صحن یه چادر افتاد روی سرم و رفتم توی حرم.
دیدم همه مشغول دعا و نماز و اشک و آهند. منم اشک ریختم و زیارت کردم. از خواب كه بیدار شدم، عین دیوونهها شده بودم. همش اشک میریختم و به مامان و بابام التماس میکردم كه من رو ببرند مشهد؛ اما هیچ کس حالم رو درک نمیکرد. منم اشک میریختم و میگفتم یا امام رضا(ع) من تو رو خواستم، تو من رو نخواستی؟ دلم رو شکوندی؟ چرا پس اون همه تو خواب دلبری کردی؟ که بیام دلم رو بشکنی؟
امابالاخره
با هزار زحمت و رو زدن به این و اون، بلیط جور شد.و… بالاخره 6 تایی رفتیم مشهد؛ بدون چادر رفتم.
نزدیکهای حرم، چادرم رو از توی کیفم درآوردم و سرم کردم. تا گنبد رو دیدم، غم از تو گلوم اومد بیرون. حس کردم امام رضا(ع)، بغض و غم چند ماهه رو از تو گلوم برداشت. چه عاشقانه زیارت کردم، تمام مدت اشک میریختم، اینقدر که چشمام درد گرفت بود، آخه لحظه شیرین وصال بود. از حرم اومدم بیرون و چادرم رو تا کردم و گذاشتم توی کیفم. حس بدی گرفتم، اما اهمیت ندادم.
برگشتم تهران با یك دنیا عشق. یکی دو ماهی گذشت، اما دیدم نه، انگار بحث جوگیر شدن نیست، انگار واقعاً به چادرم محتاج شده بودم.
همش با دست و کیف و مقنعهام خودم رو میپوشوندم. به خانواده و دوستانم گفتم كه انگار باید چادر سر کنم. توی خواب دیدم كه توی حرم، چادر اومد روی سرم، فکر کردم خوب عادیه، همه تو حرم چادر سر میکنن، اما انگار یك تکلیف بوده. همش خانمهای چادری رو نگاه میکردم و ازشون در مورد چادر میپرسیدم.
مامانم حاضر نبود واسم چادر بگیره، یکی از دوستانم واسم خرید و دوخت و توی امامزاده حکیمه خاتون سرم کرد و از اون روز، عاشق چادرمم. دیگه نمیتونم از خودم دورش کنم.
جالب اینه که اونهایی که منعم میکردن از چادر، چقدر از چادرم خوششون اومد و میگفتند كه چقدر بهم میاد. خیلیها هم به چادر مشتاق شدند. اون موقع بود که فهمیدم هدیه است که این همه واسم عزیزه، و گرنه من و افکار قبلی کجا و چادر کجا؟ خدایا شکرت
وقتی آقایمان حضرت ولی عصر(عج) ظهور کنند، همه با حجاب میشوند، پس چه خوب است که از الان برویم به استقبال.
________________________________________
محجبه که نبودم هیچ، تو خانوادمون هم هیچکس چادری نیست. از شش هفت سالگی، کنار مادرم نماز میخوندم، با یک چادر نماز سفید با گلای ریز که خودش برام دوخته بود. تو همهی بازیام، بدون استثناء، اون چادر همراهم بود. یا به عنوان شنل ازش استفاده میکردم، یا دامن یا همون چادر. متأسفانه بزرگتر که شدم، اصلا مسئلهی حجاب، جزو مشغولیات ذهنیم نبود. هیچ وقت بهش فکر نکرده بودم! اما مادرم در عین حال که چادری نیست، خیلی مقید و با حجابه. من رو با خودش میبرد جمکران.
اوایل برام حکم سرگرمی داشت، به خصوص اینکه خالمم با دخترخالههام میاومدن. کلی خوش میگذشت. بعد از چند وقت، خانواده خالم، از شهری که توش زندگی میکردیم رفتند و از قم و جمکران هم دور شدند، اما من هنوزم شبهای چهارشنبه با مادر میرفتم جمکران، ولی دیگه از شیطونی خبری نبود. کنار مادر مینشستم و فقط مینشستم!
منتظر میموندم تا دعای توسل تموم بشه و برگردیم! یک دفعه كه هوا سرد بود، رفتیم توی مهدیه. اونجا برای اولین بار به روضهای که مداح برای امام حسین (ع) میخوند، گوش دادم و برای اولین بار گریه کردم، چه گریهای! انگار یک بغضی بود که خودمم ازش خبر نداشتم، اما شکست و چه خوب شکست! بعد از اون، انگار چشم و گوشم آگاهتر شدن! اون موقع خبر نداشتم كه گریه برای امام حسین (ع) چه کارها که نمیکنه.
مادرم همیشه به سخنرانیهای آقای پناهیان که از تلویزیون پخش میشد گوش میداد. یادمه پاییز بود و منم کنار مادر داشتم به سخنرانی گوش میدادم. الان اصلاً یادم نمیاد كه حاج آقا دقیقاً چی گفت، فقط میدونم یک جمله گفت که حکم یک تلنگر داشت برای من. از اون زمان به بعد، کلمهی حجاب وارد ذهنم شد و بهش فکر کردم، اما خیلی سخت بود. من عادت نداشتم به اونجور پوشش و سر کردن چادر. برام محال بود!
نیمهی دوم اسفندماه بود، شب آغاز ولایت امام زمان (عج)، و باز هم جمکران. بیست و دوساله بودم، اما هنوز به زیارت آقا امام رضا (ع) مشرف نشده بودم. اون شب دعا کردم و فقط همین رو خواستم! فردا صبحش بلیط گیرمون اومد! رفتم پابوس امامم، چادرم رو از خود آقا خواستم، چون میدونستم خودم نمیتونم، خیلی برام سخت بود. روز آخر وقتی داشتیم از حرم برمیگشتیم، از مادر خواستم برام پارچهی چادری بگیره، وقتی وارد یکی از مغازههای اطراف بابالجواد شدیم، مادرم رفت سراغ پارچههای چادر نماز! وقتی بهش گفتم چادر مشکی میخوام، یکم تعجب کرد. گفت: مطمئنی؟ بعد با کمال میل، بهترین پارچهی چادری رو برام خرید.
وقتی چادر به سر از خونه خارج شدم، یک حس دیگهای داشتم. حس میکردم خدا داره نگاهم میکنه و بهم لبخند میزنه. الان دقیقاً دو ساله که چادریام. تنها دختر چادری خانواده. اون حس رو هنوز هم دارم. آنقدر شیرینه که با همهی دنیا عوضش نمیکنم.
وقتی برگشتیم، دیگه مثل قبل نبودم، دیگه از آرایش کردن خوشم نمیاومد. هنوزم مانتوهای قبلیم رو میپوشیدم، اما همش معذب بودم. شروع کردم کم کم روی خودم کار کردن. اول آرایشم رو قطع کردم. بعد ریزه ریزه مقنعم رو تنگ کردم. دیگه همه توی دانشگاه متوجه تغییراتم شده بودن. اواخر فروردین ماه، یک روز مقنعم رو نگاه کردم. دیدم حدود ده دوازده سانت از درزشو دوختم! از خودم خجالت کشیدم! دیگه مانتوهام برام شده بودن مثل قفس. چادرمم دست خیاط بود و هنوز آماده نشده بود. یک روز توی یک مهمونی، خونهی یکی از دوستام اعلام کردم که به زودی قراره چادری بشم، ولی اصلاً استقبال نکردن!
بالاخره چادرم آماده شد، ایام فاطمیه و نیمههای اردیبهشت بود. یادمه کسی خونه نبود. میخواستم برم بانک. دلم رو به دریا زدم و چادرم رو سر کردم و زدم بیرون. جلوی در بانک از تاکسی که پیاده شدم، چادر از سرم افتاد و فرش زمین شد! نا امید شدم.
چند روز گذشت، فردا روز شهادت حضرت فاطمه (س) بود. ظهر بود، جلوی تلویزیون نشسته بودم. قرار بود نیم ساعت بعد با دوستم بریم کتابخانه. گویندهی تلویزیون گفت: «فاطمه (س) با حجاب بود. وقتی آقایمان حضرت ولی عصر(عج) ظهور کنند هم، همه با حجاب میشوند، پس چه خوب است که از الان برویم استقبال!» همونجا به حضرت زهرا (س) متوسل شدم و تصمیم قطعی گرفتم…
وقتی چادر به سر از خونه خارج شدم، یک حس دیگهای داشتم. حس میکردم خدا داره نگاهم میکنه و بهم لبخند میزنه. الان دقیقاً دو ساله که چادریام. تنها دختر چادری خانواده. اون حس رو هنوز هم دارم. آنقدر شیرینه که با همهی دنیا عوضش نمیکنم. این رو هم بگم که دیگه هیچوقت، چادر از سرم نیفتاد. الان یک حرفهای هستم! اوایل، خانوادم زیاد استقبال نکردن. همه فکر میکردن که یک هوس زودگذره و از سرم میفته، اما الان دیگه همه عادت کردن و با چادر، بیشتر دوستم دارن.
توی این دو سال، خدای عزیزم کادوهای خیلی خوبی برام فرستاد، دیگه نماز صبحم قضا نمیشه، همهی نمازهام رو سر وقت میخونم. مشرف شدم به نجف، کربلا، کاظمین، سامرا و چند وقت دیگه هم قراره برم مکه انشاءالله… هر چقدر شکرش رو به جا بیارم، بازم نمیتونم حقش رو ادا کنم … بزرگترین افتخارم توی دنیا اینه که دختر مسلمان شیعهی ایرانیام و عشق فاطمهی زهرا (س) و خاندانشون، تو دلمه.
اولش با چادر اذیت می شدم نمی تونستم جمع و جورش کنم اما گفتم باید کاری رو که شروع کردم کامل کنم و رهایش نکنم. خیلی زود یاد گرفتم.
چادر؟ تا 14 سالگی حتی حجاب را هم رعایت نمی کردم، موهایم را بالا می بستم و مقنعه ام را بالا می بردم. مانتوهایم بالای زانو بود و شلوار کوتاه می پوشیدم. حتی در مدرسه موهای هم کلاسی هایم را خودم درست می کردم! مادر و خواهرم خیلی به من می گفتند: پریسا موهات رو بزار تو! اینجوری لباس نپوش! اما من بدتر لج می کردم، با دوستان بدحجابم که می گشتم بیشتر تشویق به بدحجابی می شدم.
تا اینکه همان روزها درباره ی فیلم سیاحت غرب چیزهایی به گوشم خورد که به نظرم مسخره بود. یک روز خواهرم فیلم آن را در کامپیوتر گذاشت و در حال تماشای آن بود . من در گوشه ای از اتاق نشسته بودم و اهمیتی نمی دادم یکدفعه خواهرم صدایم کرد و گفت: پریسا پریسا نگاه کن این جا را ببین، دیدم زنی آتش گرفت، خاکستر شد دوباره زنده شد دوباره سوخت و همینطور تکرار می شد قبلا شنیده بودم بی حجابی گناه است اما نمی دانم چرا هیچ وقت روی این جمله فکر نکرده بودم. آن روز خدا کمکم کرد و این صفحه جلوی چشمانم که مجسم شد همان لحظه و همان جا اینکه بی حجابی گناه است را با تمام وجود فهمیدم و همان جا توبه کردم.
فردا صبح قبل از اینکه مدرسه بروم مقنعه ام را بردم پیش خواهرم و گفتم: پایین مقنعه ام را برام می دوزی؟ پرسید چرا؟ گفتم خیلی گشاده! موهام می ریزه بیرون! خواهرم شوک زده شد بعد با خوشحالی مقنعه ام را برایم اندازه کردوقتی موهایم را داخل مقنعه پوشاندم اولش فکر کردم چقدر زشت شدم الان هرکس مرا ببیند پیش خودش می گوید چقدر زشت شده. یک لحظه نزدیک بود تصمیمم عوض شود اما خیلی محکم به خودم گفتم فرضا همینطور باشد زیبایی ای که بخواهد در برابر امر خدا بودن باشد چه ارزشی دارد؟ اصلا زیبایی این دنیا در برابر زیبایی آخرت قابل مقایسه نیست
آن روز در راه مدرسه هرکدام از دوستانم مرا می دید تعجب می کرد: پریسا تویی! مقنعه ات رو بیار جلو، ندزدنت! و… خلاصه هر تیکه ای که ممکن است به ذهن دختر بچه های راهنمایی برسد را من از دوستانم شنیدمیک دوست صمیمی داشتم که او هم وقت یمرا دید خیلی تعجب کرد اما چند روز بعد او هم موهایش را پوشاندبا این همه راضی نبودم می گفتم حالا حجاب موهایم درست شده اما از بقیه ی پوششم راضی نبودم. آن موقع حجاب کامل را چادر می دانستم. یکی دو هفته بعد از آن تصمیم شوک آور، دل را به دریا زدم و به مادرم گفتم چادر می خواهم. مادرم ذوق زده گفت:چادر!؟!؟ گفتم: آره مامان
اولش با چادر اذیت می شدم نمی تونستم جمع و جورش کنم اما گفتم باید کاری رو که شروع کردم کامل کنم و رهایش نکنم. خیلی زود یاد گرفتمهرچه فکر می کنم می بینم خدا واقعا نظر لطف به من داشت که دیدن آن صحنه آن جور مرا متحول کرد چون خیلی از دوستانم هم آن را دیده بودند اما تاثیر خاصی نگرفته بودندچند ماه پیش در یک جمعی یکی از دوستانم به من گفت: چرا مقداری از مقنعه یا روسری ات را از بالای چادرت بیرون می گذاری؟ گفتم خب چادر همینه دیگه؟
دوستم گفت: نه! اصل چادر این نبوده و در حقیقت این یک دسیسه است که آرام آرام چادر عقب برود. من آن موقع گفتم این حرفها تعصب است اما بعدا فکر کردم این کار جز اینکه نوعی زینت هست چه دلیل دیگری داره؟ هیچ جوابی برای این سوالم نداشتم. الان چند ماهه که چادرم را روی مقنعه ام می آورم برای همین کار هم کلی کنایه شنیدم .الان وقتی مهمان های خیلی خودمانی مان هم به خانه مان می آیند و یکی دو تا نامحرم بینشان هست هم چادر سرم می کنم سر همین هم خیلی حرف می شنوم اما به هر حال هیچ وقت پشیمان نشدم و همیشه خدا را برای نعمت چادرم شکر می کنم