قرآن هایی با رد انگشت و اشک…
فضای مجازی آنقدرها هم که میگویند، مایوسکننده نیست. هنوز میشود از لای انبوه صفحات سیاه و خاکستریاش، صفحات سفیدی را پیدا کرد که حال و روز خراب این روزهای زمستانی ما را حسابی خوب و بهاری کند. صفحاتی که در کار انتشار نورند و عطر معرفت میپراکنند.
«کلاس های صبح چقدر سردند! آمده ام صندلیِ آخر و پیچ خورده ام توی شوفاژِ تهِ کلاس تا این ابرهای غلیظ خفه ام نکنند. کلاس بوی دود کامیون می دهد. توی سرم صدای ضبط را زیاد می کنم تا از استاد فقط لب زدنش را ببینم و لاخه های به هم ریخته موهایش. که کلمه هایش نیایند توی گوشم. چقدر دیالکتیک! چقدر مبانی! چقدر رئالیسمِ انتقادی!
کی این غشای خشک شده، پاره بشود و از دانشگاه بزنم بیرون و جَلد بروم طرف میدان آستانه؟ کی دمِ ظهر می شود؟ بروم کفش هایم را دربیاورم و به یکی از ستون های مسجدِ بزرگ تکیه بدهم تا پیرمردِ قرآن به دست،آرام شبیهِ وزیدن باد، از یکی از درهای آهنی بیاید داخل. درس تفسیر نیست، درسِ وزیدن است.
از صبح، برای کلاس وضو گرفته ام. عطر زده ام، جوراب تمیز پوشیده ام و مو شانه کرده ام. به کیفِ دستی و کتاب ها و خودکارها و سالنامه گفته ام می رویم کلاسِ کلمه های اصیل. می رویم می نشینم و منتظر کلمه ها می مانیم. کلمه های تراش خورد برّاق. وقتی همه آماده بودیم، پیرمرد آمد.»
پشت این جریان مبارک، ردپای آدم هایی هست که لذت کلام حضرت رب الارباب را چشیده اند و دوست ندارند که در این شرب مدام، تک خوری کنند. می خواهند تجربه شان را با دیگران هم به اشتراک بگذارند.
آنچه خواندید یکی از پست های منتشر شده در صفحه ایست با عنوان « قرآن مانوس»، در “اینستاگرام".
این صفحه، تازیانه ایست بر گرده خاطرات خاک خورده تنفس و زندگی در اتمسفر کتاب خدا. صفحه آدمهایی که آیه آیه قرآن را زندگی کرده اند.
نفیسه مرشدزاده، نویسنده موفق همشهری جوان و مدیر سابق همشهری داستان، پشت ایده راه اندازی این صفحه است. در پیشانی نوشت «قرآن مانوس» آمده است: « قرآن هایی که زیاد ورق خورده اند، قرآن هایی که یکی با آنها دوست بوده، قرآن هایی که به درون روزمرگی راه پیدا کرده اند؛ قرآن هایی با رد انگشت و اشک…».
فضای مجازی آنقدرها هم که می گویند، مایوس کننده نیست. هنوز می شود از لای انبوه صفحات سیاه و خاکستری اش، صفحات سفیدی را پیدا کرد که حال این روزهای خراب زمستانی ما را خوب و بهاری می کند. صفحاتی که در کار انتشار نورند و عطر معرفت می پراکنند. پشت این جریان مبارک، ردپای آدم هایی هست که لذت کلام حضرت رب الارباب را چشیده اند و دوست ندارند که در این شرب مدام، تک خوری کنند. می خواهند تجربه شان را با دیگران هم به اشتراک بگذارند.
قرآن
این قرآن بخت من است
یکی از این آدم ها درباره قرآن مأنوسش نوشته:
« این قرآن بخت من است… همان قرآنی که مرتضی مهرم کرد. با یک شاخه نبات و چهارده سکه. همان قرآنی که شناسنامه ها و حلقه هایمان کنارش نشستند وقتی مداح حرم، بی خیال جعبه شیرینی مان، بلند بلند “جوانان بنی هاشم بیایید” می خواند، مادرم اشک می ریخت، پدرم به گل های خالی صحن خیره شده بود و حاج آقا آرام آرام” انکحت و زوجت” برایمان زمزمه می کرد. همان که روی سجاده ترمه نشسته بود، میان سفره عقدم. کنار آینه و شمعدانم. همان که وقتی دخترکان فامیل ریز می خندیدند و روی سرمان قند می ساییدند اشکهایم سر خورد و چکید روی آیه های سوره نورش. همان قرآنی که بابا با بغض و دستانی لرزان آورد جلوی صورتم که ببوسم و بعد گرفت بالای سرم، وقتی می خواستم برای همیشه از خانه اش بروم. همان قرآنی که اولین لالایی ها را برای دخترکم از رویش خواندم. وقتی برگه آزمایشگاه اریترون را گذاشتم در پناه آیه ها. همان که پنج ماه است با دستخط مرتضی تاریخ تولد معجزه زندگی مان به تاریخ های قشنگ صفحه اولش اضافه شده… همان که تمام این سالها، نذر های ریز و درشتم را برای بالا و پایین های زندگی نوپا روی کاغذ می نوشتم و با اطمینان از برآورده شدن حاجتم، می سپردم دستش به امانت. از همان روزی که قرآن بخت من شد میان دلم ریسه ای نورانی کشید از امید با “هو علی هین” های محکم و استوار سوره مریم اش و تا همیشه پناهم دادا از سرد و گرم روزگار، در آغوش امنش با نوای بلند و رسای “ولاتخافی و لا تحزنی” قصه مادر موسی… این قرآن سایه سر زندگی ماست،مراقب لحظه های خوب با هم بودنمان. همسفر راه بلدمان، رفیق گریه های و خنده همابمان. و ما انس گرفته ایم با مهربانی های بی دریغش، این قرآن بخت سفید من است…
قرآن
و همینطور این صفحه پر است از روایت های خاطره انگیز کسانی که قرآن را جرعه جرعه نوش کرده اند و چشیده اند. کاربر دیگری از انس مادرش با قرآنی به خط عثمان طه می نویسد:
«قرآن، از روستای مادری آمده. از خانه یکی از اقوام. از این قرآن های جلد سبز کوچکی است که قدیم می دادند به حاجی ها. دست نوشته ی رویش هم هنر هم ولایتی هاست. بچه بودم- بیست و چند سال پیش مثلا- که توی یکی از سفرها به ولایت، مامان قرآن را روی طاقچه صاحبخانه دید. خیلی وقت بود که دلش پیش یکی از این قرآن های عثمان طه مکه گیر بود. قبل از اینکه قرآن برسد به دست مامان و روزی یک جزء اش ختم شود، جاش همانجا روی طاقچه اقوام در ولایت بود. و شاید سالی یکی دو بار برای بدرقه مسافری کسی از طاقچه درمی آمد.
مامان قرآن را نشان کرد- و شاید قرآن مامان را- مامان قرآن را خواست ٓو شاید قرآن مامان را- و از کنج طاقچه کشیدش بیرون.
قرآن یک سفر هم با ما آمد تا اصفهان و شد همدم همه این سالهای گذشته مامان.با مامان رفت تا مشهد تا کربلا و نجف، رفت تا مکه و مدینه. شب های قدر شد واسطه میان مامان و خدا. و هر بار یکی از ما قصد سفر کرد، مامان از زیر این قرآن ردش کرد و سپردش به خدا.
توی تمام این سال ها هم سهم مرحوم حاجیِ صاحب قرآن، هر شب جمعه یک سوره یاسین شد.»
مطلب امید وار کننده ای بود