سلام و احترام خدمت حضرت نرجس(س)
آنروز که سرگشته و حیران بودم و نشانی ات را می پرسیدم با زحمتی نه چندان زیاد، آدرس خانه ات را پیدا کردم. وقتی به در خانه ات رسیدم نگاهی انداختم به سر در خانه ات ….
بارها بارها از اینجا گذشته بودم این مسیر را هزاران بار طی کرده بودم حتی با چشم بسته می توانستم این جا را پیدا کنم ولی چه بود که اکنون به این جا آمده ام؟ … با خود کمی اندیشیدم، به مهمانی حضرت نرجس(س) باید دعوت شد و گر نه… حتماً لیاقت می خواهد و شایستگی. در دلم پر از شک و تردید بود و اگر نا امید می شدم و بر می گشتم نمی دانستم دنیا مرا به کدام طرف پرتاپ می کرد. آیا مرا می پذیرند … با صدها سوال در ذهنم قدم به داخل گذاشتم، وارد که شدم همه شبیه به هم بودند. گوئی مهمانان زیادی داشتند، میزبان از مهمان شناخته نمی شد، شوق و نشاطی در میان جمع حاضر بود لبخندی بر لبان همه نقش بسته بود. با پرس و جو مسئول ثبت نام را نشانم دادند. وارد شدم سلام کردم از روی صندلی اش بلند شد و ایستاد دستم را به گرمی فشرد، فروتنی اش را که دیدم همه ی غرورم را یکجا فرو خوردم با گشاده روئی پاسخ شنیدم. چقدر دلم پر بود، آرامش حاکم بغضم را شکست و حرف دلم را به زبان آوردم . می خواستم بیش تر راجع به آنجا بدانم سرشان شلوغ بود، رفت و آمدها بسیار. زمان پذیرش را که دانستم مدارک مورد نیاز را پرسیدم و یادداشت کردم. شرایط پذیرش را جویا شدم و بیرون آمدم با خود فکر می کردم قبول شدن کار سختی نیست آزمونی است همراه با مصاحبه، توکل بر خدا تصمیم گرفتم همه ی تلاشم را بکنم شاید بعد آن همه فراز و نشیب آخرین تیرم بود در تاریکی و چه بسا نمی دانستم که اگر قبول نشوم برای زندگی و آینده ام چه راهی را باید پیش بگیرم.
بالاخره روزها از پی هم گذشت و انتظار به پایان رسید. قبولی بر حسب معدل و نمرات متوسطه انجام می گرفت و آزمون حذف شده بود. وقتی خبر پذیرش بدون آزمون را شنیدم خوشحال شدم.
قبولی در مصاحبه اولین پله برای ورود بود می بایست این نردبان را تا آخر بالا بروم، تاریخ مصاحبه تعیین شد. زمان می گذشت خودم را برای مصاحبه آماده می کردم اولین روز مصاحبه جزء اولین نفراتی بودم که مصاحبه می دادم، می خواستم اولین نفری باشم که در مصاحبه شرکت کنم ولی از روی اسامی به ناچار می بایست منتظر می ماندم. ساعت که می گذشت اضطرابی همه وجودم را فرا می گرفت و دست و پایم را بیشتر گم می کردم، نکند از پاسخ سوالی در بمانم ….
نوبت به من رسید، وارد شدم هر سه داور برخواستند و من مبهوت از تواضع و احترامشان، سرشار از غرور شدم. این جا تنها جایی بود که واقعاً احساس می کردی فرشتگان بالهای خود را بر روی جویندگان معرفت می گشایند. با دیدن لبخند مهربانشان آرامش جایگزین اضطرابم شد. مصاحبه در نظرم طولانی آمد و بالاخره تمام شد. بیرون آمدم و با آرزوی قبولی ام امید به رحمت خداوند مهربان بستم. او داراترین کسی بود که می شناختم….
پس از چندی روز موعود فرا رسید ، روز فراموش نشدنی روزی که خبر پذیرفته شدنم به مهمانی نرجس(س) را شنیدم. نمی دانم چه بود؟ لیاقت بود یا رحمت پروردگار یا اثر آن دعایی که «خدایا هر گاه تو را فراموش کردم تو مرا فراموش نکن و دستم را بگیر.» بالاخره دستم را محکم گرفتی و زنجیر مهرت را به دست و پایم زدی. مچکرم خدای مهربون.
اکنون چند روزی است مهمان خانه حضرت نرجس(س) شده ام و به شکرانه اش، آرامش، بزرگترین هدیه ای است که بر فکر و قلبم سایه افکنده. هر روز صبح که وارد می شوم لبخندی بر روی لبانش جاری است تسلی بخش غم هایم است نگاهش که می کنم آرامش عمیقی از دریچه قلبم رسوخ می کند گاهی نگاهم چنان بر روی مهربانی هایش قفل می شود گوئی کودکی هستم که مهر مادری را جستجو می کند. او خورشید مدرسه علمیه حضرت نرجس(س) است اما همچون نامش به لطف تواضعش فاصله مدیر و شاگرد را احساس نمی کنی و ناخودآگاه سر خم می کنی برابر کسی که بانی حضورت در میان تشنگان و جویندگان معرفت الهی است .
به دور و برت که نگاه می کنی پشت هر میزی کسی در تکاپو است. در تلاشی که به رنگ خداست. با مهر و فروتنی برای خدمت و کسب معرفت حضرت حق.
صبح را با تلاوت قرآن کریم آغاز می کنیم و هر روز با فراگیری نکته ای تازه مکتب استادان را ترک می کنیم.
خداوند را شاکرم و سجده شکر می گذارم و خوشا به سعادت من که پروردگارم مرا در مسیر کسب معرفت قرار داد و توفیق یافتن راه سعادت را به من عنایت فرمود…..
مهناز باقری طلبه پایه اول.
دلنوشته (بسم رب)