خدا کمکم نکرد، دیگه دعا نمی کنم
حال عبادت ندارم. حس نماز و دعا ندارم و کلاً از اینکه این حال و هوا را دارم حسابی اعصابم بهم ریخته هست. خدا کمکم نکرد… او جواب دعاهای من را نداد… .
توی حیاط خوابگاه به گنبد مسجد نگاه می کردم و متحیر بودم که چرا در این شب ملکوتی اصلاً حس و حال عبادت ندارم؟ یک سال منتظر شب قدر بودم که بست توی مسجد بنشینم، نماز بخوانم، اشک بریزم و گریان و نالان به خدایم بگویم: خدایا مرا ببخش، مرا بخاطر تمام دور بودنها و غفلت هایم ببخش. اما الان اصلاً چنین حسی نداشتم. مثل اینکه با میخ به زمین بسته شده بودم!
با خود فکر می کردم: نمی دانم چرا این گونه هستم. یعنی بخاطر درد کشیدن ها و بیماری لاعلاج مادرم هست. یعنی از دست خدا عصبانیم؟ یعنی از خدا طلبکارم؟ یعنی حالا که مادرم مریض هست و حوصله هیچ کس را ندارم، حوصله خدا را هم ندارم؟
با خودم کلنجار می رفتم و مات و مبهوت، مسجد را نگاه می کردم که یکی از بهترین و صمیمی ترین دوستانم از ته حیاط به سمتم آمد. می خواست با هم به مسجد برویم. نگفتم نمی آیم ولی استقبال هم نکردم. گفتم حال عبادت ندارم. حس نماز و دعا ندارم. انگیزه ای برای آمدن به مسجد ندارم و کلاً از اینکه این حال و هوا را دارم حسابی اعصابم بهم ریخته هست. به زور هم نمی توانم خودم را به عبادت و حال معنوی بزنم.
او که از حال و روز مادرم خبر داشت، در دلش به من حق داد برای همین یادآوری کرد که یکی از اعمال مهم و سفارش شده شب قدر، تفکر و بحث علمی هست.
تفکری که باعث شود چیزهایی که در زندگی ندیده ای را بهتر ببینی و چشمت را به روی دیای اطرافت بازتر کند. گفت بیا برویم و با دوستان درباره حال تو، علمی و ریشه ای صحبت کنیم.
توی اتاق کسی از شرایط روحی من و حال مادرم خبر نداشت. قرار شد درباره این موضوع بحث شود که چرا با وجود انوار ملکوتی شب قدر، برخی حال عبادت و ارتباط معنوی ندارند؟
همه با هم خیلی جدی و علمی صحبت کردیم (همه ما دانشجویان دروس دینی بودیم). هر کس از روایات و قرآن استفاده کرد و با توجه به شناختی که از هم داشتیم، حرفهایی زدیم. حرفهای خوبی بود.
ما بندههای خدا از «شُکر» غافل هستیم. به آنچه داریم «شُکر» نمیکنیم. همیشه از آنچه نداریم گلهمندیم. اگر شکر محبت های خدا را کنیم (حداقل فقط آن محبت هایی را که درک می کنیم) دیگر فرصتی برای گله و شکایت و منیّت و دنیازدگی پیدا نمیکنیم
یکی گفت: غرور و منیّت موجب می شود آدمی از خداوند دور شود و در شب قدر خودش را بی نیاز از عبادت و زاری و ابراز فقر در برابر خدا احساس کند.
یکی گفت: ما درک درستی از شب قدر نداریم و نمی توانیم ارزش این شب را درک کنیم برای همین باور نمی کنیم که باید آن را متفاوت از بقیه شبها به صبح برسانیم.
یکی گفت: ارزش شب قدر بیشتر از این هست که بخواهیم با مسائل مادی و دنیوی که همه سال با آنها درگیر هستیم به آن وارد شویم. باید از قبل خودمان را برای این شب آماده کنیم تا بی حالی و بدحالی دچار نشویم.
هر چه می گفتند گوش می کردم چون مطمئن بودم سراپا ایرادم و باید به این صحبتها با دقت توجه کنم تا بهره کافی از این شب ارزشمند ببرم. اما نمی توانستم خیلی دل به حرفها بدهم. گویی واقعاً از خدا دلخور بودم که چرا مادرم باید مریض باشد؟ چرا هر چه دعا می کنم خوب نمی شود؟ چرا هر چه صدایش می کنم جواب نمی دهد؟ و به چه امیدی باز هم صدایش کنم؟
دیگر صدای دوستانم را نمی شنیدم. غرق افکارم بودم. در این حین ورود یکی دیگر از بچه ها به جمعمان و سلام و احوال پرسی و عوض شدن بحث، حال من را هم عوض کرد و از عمق افکارم خارج شدم. بچه ها بحث را ادامه دادند. دوست تازه وارد، با فهمیدن موضوع خوشحال شد و خواست او هم شرکت کند.
او نجات بخش من شد. در جواب تمام سۆالها و چه کنم ها، به «شُکر» اشاره کرد. گفت ما بنده های خدا از «شُکر» غافل هستیم. به آنچه داریم «شُکر» نمی کنیم. همیشه از آنچه نداریم گله مندیم. اگر شکر محبت های خدا را کنیم (حداقل فقط آن محبت هایی را که درک می کنیم) دیگر فرصتی برای گله و شکایت و منیّت و دنیازدگی پیدا نمی کنیم.
جواب حالِ نَذار من همین بود: «شُکر»
شکری که آن شب خداوند به واسطه آن دوست در من تزریق کرد، هنوز بعد از سالها در من جریان دارد و به زندگی ام حیات حقیقی می دهد.
آن شب به من ثابت شد که واقعاً فکر چیز بسیار ارزشمندی است که خداوند به انسان عنایت کرده است و شب قدر بهترین ظرف برای تفکر است. اگر در این فکر کردن ها به نتیجه ای برسی که تو را به او نزدیک تر کند، ارزش بسیار بالایی دارد. گویی تفکری که در شب قدر نتیجه دهد، نتیجه اش به اندازه هزار سال ارزش دارد.ر