حکایت عاشقی من از زمانی آغاز شد که وقتی زمین خوردم مادرم گفت: یا علی بگو و بلند شو. از او پرسیدم چرا یا علی بگویم؟ او گفت: به یاد خانم پهلو شکسته که وقتی زمین خورد گفت:یا علی.
حکایت از جایی بود وقتی در هیئت می رفتم آرام مادرم می گفت: تو هم سینه بزن و بگو یا حسین. مصیبت را درک می کردم و با همان اندیشه ی پاک و معصوم کودکانه کم کم با گفتن یا حسین قطرات اشک را بر گونه هایم احساسا می کردم.
از مادرم خواستم برایم لباس مشکی بدوزد و از کنار علم حسین(ع) که رد می شدم باز هم به من می گفت: مودب باش و بگو «السلام علیک یا اباعبدالله.»
کم کم اشک بود که بر گونه های من جاری می شد و حس نوکری برایم لذت بخش می شد و درک می کردم مصیبت عظیم یعنی چه.
و اینک به این نتیجه رسیده ام که تلاش کنم تا باعث غربت حسین زمان نشوم و با دل و جان آماده ام تا «هل من ناصر ینصرنی» صاحب زمان را لبیک می گویم.
دلنوشته خانم پوران مرادی