تا حد و مرزی برایش نماند، زمین و آسمان را در نوردد،
عباس مجال نیافت که نیاز اهل خیام را به آب بر طرف کند،
خدا در عوض، برآوردن نیاز تمام اهل زمین را به او سپرد،
تا بر زمین تشن اهل نیاز ببارد و تشنه دلان را سیراب کند.
بر مزار عباس نشسته بودم و در اندیش کارستان او،
که صدای نوحه و گریه در کربلا پیچید،
صدا آشنا بود، چشم تیز کردم و کربلا را کاویدم،
کاروانی سیه پوش نزدیک می شد،
اشتران از حرکت باز نایستاده بودند هنوز،
زن و مرد، پیر و جوان بر زمین غلتیدند،
یکی گفت: یاحسین!
دیگری گفت: عمویم عباس!
آن یکی گفت: ای وای برادرم، محبوب دلم.
آن کس دیگر گفت: غریب پدرم، مظلوم پدرم، عطشان پدرم.
بازماندگان کاروان حسین، به لقاء حسین آمدند.
سید الساجدین بر مزار پدر نشست، دست بر تربت پدر سایید و گریست.
گفت: وای پدرم!
ای اباعبدالله، کاش بودی و می دیدی، که مرا با خِفت و خواری به اسیری بردند،
ای پدر جان، شامیان با کشتن تو چشمشان روشن شد،
ای پدر جان، با کشتن تو بنی امیه شاد شدند،
ای پدر جان، بعد تو غم و غص ما طولانی است.
إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّ ا إِلَیْهِ رَاجِعونَ.
لحظاتی گریست، و سپس قبر را بوسید،
نزد عباس آمد.
دست بر قبر کشید،
گفت: بعد تو خاک بر این دنیا، ای ماه بنی هاشم،
سلام ما بر تو ای عموی خوبم،
عموجان، نبودی که ببینی اهل حرم فریاد می کشیدند،
وای از بی کسی، وای از تنهایی، وای از عطش.
صدای زینب یکباره در کربلا پیچید،
گفت: ای برادرم حسین، ای محبوب دل پیامبر خدا،
ای فرزند مکه و منا،
ای پسر فاطمه و علی مرتضی.
فاطمه و سکینه و رباب، بر قبر حسین می گریستند.
و من در میان این همه غم، این همه درد، این همه ظلم، این همه رنج،
تار و پودم از هم می گسست. خرد می شدم، می شکستم.
از خود پرسیدم؛
این همه ظلم و ستم، ریشه اش کجاست؟
این همه محنت و رنج، چرا پا گرفته است؟
این ماتم سرای اهل بیت، تاوان کدام بَد عهدی این اُمّت است؟
پشت کردن به غدیر؟
کناره گرفتن از وصیّ و وصیّت نبی؟
چرا باید اهل بیت نبی، آل کسا، در کمتر از نیم قرن همگی کشته شوند؟
از میان صدای ناله و گریه که در دشت کربلا حاکم بود،
گویی کسی نهیبم زد؛
این همه ظلم، این همه غم، این همه درد، این همه رنج،
از ایوانِ مسقف بنی ساعده در مدینه زبانه کشیده است!
از خود بی خود شدم و به هر سو نظری افکندم.
تا سرانجام دریافتم!
که چرا روز عاشورا، اسب مولا تنها و بی سوار به خیمه گاه آمد،
دریافتم که چرا فاطمه با ذُرّی او، همگی به شهادت از دنیا رفتند،
دریافتم که چرا قائم آل محمّد مخفی است!
که چرا مهدی ز ما رُخ پوشانده،
که چرا ظهور به تاخیر افتاده،
که چرا ساختن مُلک عظیم، معطل مانده،
قصور از ماست!
دریافتم که چرا گردنکشانِ قداره بند، این بی ریشه های بی اصل و نسب،
کفر و شرک و الحاد و نفاق، برتری دارند،
که چرا از سامری، این گوساله ساز یهود، فرقه ای جوشید و مسجد الاقصی، قبل اول مسلمین را تسخیر کرد،
که چرا در حجاز، نوادگان ابوسُفیان سر برآورد و مسجدالحرام، کعب مسلمین را اِشغال کرد،
که چرا هر روز، مردان و زنان و کودکان با کین خصم بخون می غلتند،
که چرا یازده امام، یازده هادی، یازده نور، یازده کشتی نجات،
همگی به تیغ جُور و به زهر کین رفتند.
چون جنبشی نبود، جوششی نبود، کوششی نبود، پایداری بر عهد و پیمانی نبود،
و اکنون از ذریّ زهرا، تنها یک نفر باقی مانده بود،
مهدی! مظلوم و تنها و بی کس و غریب، همچون حسین!
مگر نه آنکه خون حسین فرقان حق و باطل است؟
مگر نه آنکه نور حسین هادی است؟
چرا از خون حسین، از نور حسین بهره نمی بریم؟
چرا کشتی نجات حسین را تنها به نظاره نشسته ایم و به ریسمان او چنگ نمی زنیم؟
چرا بجای آنکه به انتظار قائم آل محمّد، مهدی فاطمه،
آماده و پا در رکاب بایستیم، به انتظار نشسته ایم!
که شاید، این جمعه بیاید، شاید!
ما قصور کرده ایم! ما مقصریم!
خطا کرده ایم، کوتاهی کرده ایم!
ما مردمان منتظر، چرا مردمان حضور نیستیم؟
کوفیان منتظر، به انتظار مولا بودند،
اما این مردمان در انتظار، این محبین بی معرفت، مرد همراهی و حضور نبودند.
اکنون حالِ ما چگونه است؟!
ما نیز همچو اهل مدینه و مکه و کوفه و بصره و شام،
در فراق مهدی، در حُب حسین، در انتظار ظهور، فقط لاف می زنیم؟!
با خود در گفت و شنود بودم، که کربلا فریاد زد؛
رمز ورود به کاروان حسین فاطمه،
راز حضور و همراهی کاروان حسین،
راه نصرت منتقم خون حسین،
تنها یک جمله است؛
مَنْ کانَ باذِلا فینا مُهْجَتَهُ، وَ مُوَطِّناً عَلى لِقاءِ اللّهِ نَفْسَهُ فَلْیَرْحَلْ مَعَنا فَاِنَّنِی راحِلٌ مُصْبِحاً اِنْ شاءَ اللّهُ تَعالى!
«آنانی که خون قلب خویش را پیوسته در راه ما می بخشند و خود را آماده لقاءالله کرده اند، آماده باشند که سپیده دمان کوچ می کنم. ان شاءالله!
صفحات: 1· 2