از جایم بلند شدم و گفتم: پاشید، پاشید بریم تمرین.
موقع برگشتن از ورزشگاه وقتی در اتوبوس نشسته بودم دائم به حرف مربی فکر می کردم: این که می گویند اخلاق ورزشکاری داشته باشید یعنی چی؟ اگه منظور مهربون بودنه مگه میشه توی رقابت مهربون بود؟ خوب رقابته دیگه! حلوا که خیرات نمی کنند. باید مبارزه کرد و برنده شد!
چند دقیقه ای که گذشت دست کردم توی کیفم تا گوشی ام را دربیارم و چیزی گوش کنم. که کتابی را در کیفم دیدم و آن را بیرون آوردم. این همان کتابی بود که چند روز پیش یکی از دوستانم که اهل مطالعه است بهم داد. می گفت: «زندگی یک شهیدی را نوشته. جالبه، هر وقت تونستی بخون» و من هم آن را کمی ورق زدم اما بدون این که صفحه ای ازآن را بخوانم توی کیفم گذاشتم.
همیشه شهدا را دوست داشتم اما عادت نداشتم زندگی نامه شان را بخوانم. فقط زمانی که کسی در موردشان داستانی تعریف می کرد گوش می دادم.
و حالا کمی کنجکاو شدم که بدانم کتابی که دوستم می گوید خیلی جالب است چه چیزی دارد. با خودم فکر کردم حوصله خواندن که ندارم فقط یک نگاه سطحی می کنم تا حدودی بدانم که چی نوشته.
اولین چیزی که دیدم این جملات بود:
« آن روز ابراهیم گفت: آدم باید ورزش را برای قوی شدن انجام بده، نه قهرمان شدن. من هم اگه تو مسابقات شرکت می کنم می خوام فنون مختلف رو یاد بگیرم. هدف دیگه ای هم ندارم. گفتم: مگه بَده آدم قهرمان و مشهور بشه و همه بشناسنش؟! بعد از چند لحظه سکوت گفت: هر کسی ظرفیت مشهور شدن رو نداره، از مشهور شدن مهمتره اینه که آدم بشیم.
با خواندن این کتاب می فهمیدم زیبا رقابت کردن و زیبا برنده شدن یعنی چه. می فهمیدم جوانمردی یعنی چه.
آن روز ابراهیم به فینال رسید. اما قبل از مسابقه نهائی، همراه ما به خانه برگشت! او عملاً ثابت کرد که رتبه و مقام برایش اهمیت ندارد. ابراهیم همیشه جمله معروف امام راحل را می گفت: ورزش نباید هدف زندگی شود.» (1)
با خواندن این جملات برای خواندن بقیه کتاب حسابی کنجکاو شدم. تصمیم گرفتم بیشتر بخوانم. ورق زدم و این بار داستانی را دیدم که دلم را غرق آرامش کرد؛
« هنوز داور نیامده بود. ابراهیم جلو رفت و با لبخند به حریفش سلام کرد و دست داد.
حریف او چیزی گفت که متوجه نشدم. اما ابراهیم سرش را به علامت تائید تکان داد. بعد هم حریف، جائی را در بالای سالن بین تماشاگرها به او نشان داد!
من هم برگشتم و نگاه کردم. دیدم پیرزنی تنها، تسبیح به دست، بالای سکوها نشسته.
نفهمیدم چه گفتند و چه شد. اما ابراهیم خیلی بد کشتی گرفت و حریف برد. وقتی داور دست حریف را بالا می برد ابراهیم خوشحال بود! انگار که خودش قهرمان شده! بعد هر دو کشتی گیر یکدیگر را بغل کردند.
حریف ابراهیم در حالی که از خوشحالی گریه می کرد خم شد و دست ابراهیم را بوسید!
موقع خروج از سالن من با عصبانیت به سمت ابراهیم آمدم و داد زدم: آدم عاقل، این چه وضع کشتی بود؟ بعد هم از زور عصبانیت با مشت زدم به بازوی ابراهیم.
ابراهیم خیلی آرام و با لبخند همیشگی گفت: این قدر حرص نخور!
کمی که گذشت جلوی در ورزشگاه هنوز شلوغ بود. همان حریفِ فینال ابراهیم که خیلی هم خوشحال بود من را صدا زد. برگشتم و با اخم گفتم: بله؟! آمد به سمت من و گفت: شما رفیق آقا ابرام هستید، درسته؟ با عصبانیت گفتم: فرمایش؟!
بی مقدمه گفت: آقا عجب رفیق با مرامی دارید. من قبل مسابقه به آقا ابرام گفتم، شک ندارم که از شما می خورم، اما هوای ما رو داشته باش، مادر و برادرام بالای سالن نشستند. کاری کن ما خیلی ضایع نشیم.
بعد ادامه داد: رفیقتون سنگ تموم گذاشت. نمی دونی مادرم چه قدر خوشحاله. بعد هم گریه اش گرفت و گفت: من تازه ازدواج کرده ام. به جایزه نقدی مسابقه هم خیلی احتیاج داشتم، نمی دونی چه قدر خوشحالم.
مانده بودم که چه بگویم. کمی سکوت کردم و به چهره اش نگاه کردم. تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده. بعد گفتم: رفیق جون، اگه من جای داش ابرام بودم، با این همه تمرین و سختی کشیدن این کار رو نمی کردم. این کارا مخصوص آدمای بزرگی مثل آقا ابرامه.
موقع جدا شدن از آن آقا با خودم فکر می کردم این طور گذشت کردن، اصلاً با عقل جور در نمیاد!
یاد تمرین های سختی که ابراهیم در این مدت کشیده بود افتادم. یاد لبخندهای آن پیرزن و خوشحالی آن جوان، یکدفعه گریه ام گرفت. عجب آدمیه این ابراهیم! » (2)
تمام آن شب را تا صبح بیدار ماندم و کتاب را تا آخر خواندم. کتابی زیباتر از این کتاب ندیده بودم. هرجایش را که نگاه می کردم کاری تازه یاد می گرفتم.
حالا دیگر با خواندن این کتاب می فهمیدم زیبا رقابت کردن و زیبا برنده شدن یعنی چه. می فهمیدم جوانمردی یعنی چه.
شهید ابراهیم هادی یک ورزشکار حرفه ای بود. در ورزش زورخانه ای یا باستانی، کشتی، والیبال، فوتبال، پینگ پنگ با دو دست و دو تا راکت بازی می کرد و کسی هم حریفش نبود. و تمام این مهارت ها را برای خدمت به خدا و بندگانش به دست میاورد.
من هم باید همین راه را انتخاب می کردم. ابراهیم وار ورزش کردن.
فردای آن روز به باشگاه رفتم و با بچه ها رقابت کردم و برنده شدم.
برنده شدم اما این بار نه به خاطر این که قهرمان باشم و همه من را تشویق کنند بلکه رقابت کردم و بردم تنها به خاطر این که قوی بشوم تا با توانایی ام به خلق خدمت کنم و باعث شادی دل امامِ زمانم باشم، درست مانند ابراهیم.
پی نوشت:
1 . کتاب سلام بر ابراهیم (زندگی نامه و خاطرات پهلوان بی مزار شهید ابراهیم هادی)، ص 33.
2 . کتاب سلام بر ابراهیم (زندگی نامه و خاطرات پهلوان بی مزار شهید ابراهیم هادی)، ص 37 و 38.
صفحات: 1· 2