روزهایی که تونیستی غم همه جارافرامی گیرد ، خورشید هر روز به شوق دیدن رویت لبخند می زند و روزی را دوباره تداعی می کند. نزدیک ظهر که می شود ؛ احساس می کندحضورت را در کنار خویش ، با شوق تمام وآغوشی باز تو را صدا می زند ؛ امّا تو نیستی . نمازظهر را هم به نظاره نشسته که از نمازت برگردی امّا میان جمعیت تو را نمی بیند… ثانیه ها برایش سال می شود ولی هنوز تهِ دلش خرده ای از تکه های امید واری وجود دارد ، نزدیک غروب بی قرار می شود رنگ رُخش سرخ می شود ؛ آخر به چیزی امید ندارد او روزی راکه تو نبودی سپری کرده و دگر امیدی برای ماندن نمانده ؛ پس میرود….. در این روز ها برخی وجود تو را کنار خورشید می بینند ولی خودش نفهمیده توهمه ی روز را در کنارش بودی و به او دلگرمی داده ای اما او لیاقت دیدن وشنیدن نداشته ولی زمزمه های تو وجودش راگرم کرده وبه اورخصت داده تا فردایی دیگر را درکنارت سپری کند…..
پرستو آهنگران پایه سوم