محرم که نزدیک می شود، خیلی ها خودشان را برای ادای نذرهایشان آماده می کنند؛ از پختن غذا تا …
محرم، نذر، عاشقی، امام حسین، زندگی، خانوده، آبرو
«ژاله خانم! پس چی شد این زعفرون؟» میون اون همه آدم ریز و درشتی که توی حیاط حسین آقا با انرژی زیاد در تکاپوی آماده کردن پلو قیمه نذری شب اول محرم بودند، ژاله با بی حالی به سمتم اومد و زعفران آب کرده را دستم داد و بدون اینکه چیزی بگه یا حتی بهم نگاه کنه راهش رو کج کرد که به داخل برگرده. با عجله ظرف زعفرون رو روی دیگ برنج گذاشتم و قبل از اینکه بِره دستش رو گرفتم. انگار برق گرفته باشدش، نگاه سراسیمه ای بهم کرد.
ازش پرسیدم: «بهتری؟». دوباره نگاهش رو ازم دزدید و زیر لب گفت «نه». برای چند لحظه فراموش کردم کجام. صورت پژمرده ژاله رهام نمی کرد. یاد دو سال پیش افتادم؛ وقتی برای اولین بار دوتایی مثل لیلی و مجنون پای همین دیگ وایسادیم و با هم برنج روی توی ظرف ها کشیدیم؛ یاد اون ژاله شاداب که محال بود صداش کنم و به غیر از «جانم» جوابی بهم بده. به خودم اومدم. دست ژاله رو رها کردم و اون مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده باشه بین جمعیتی که برای هیئت به خونه حسین آقا، شوهر خاله ی بزرگم، اومده بودن گم شد».شش ماه قبل
«پشت باجه شماره سه نشسته بودم و مثل همیشه سرگرم کار بودم که از روی پیشخوان یک چک و یک کارت ملی سُر خورد به طرفم. طبق عادت، بدون اینکه سرم رو بلند کنم چک و کارت رو برداشتم و پرسیدم «نقد می خواهین؟». صدای زنانه آشنایی از اون طرف گفت:«بله آقا مسعود!». از روی کنجکاوی نگاهی کردم. ملیحه محسنی بود؛ دختر همسایه خونه قبلی پدرم که من تو هجده سالگی میخواستم باهاش ازدواج کنم ولی به خاطر مخالفت پدر و مادرم نشد. اصلاً به خاطر همین قضیه بابام اون خونه رو فروخت. باورم نمی شد که بعد از دوازده سال می بینمش. سعی کردم به خودم مسلط باشم. با حالتی رسمی باهاش سلام و علیک کردم و زود کارش رو راه انداختم که بره. اونم حرفی نزد البته به جز سؤالی که درباره ازدواج کردنم پرسید. نمی دونم چرا، شاید از روی کنجکاوی، منم همین سؤال رو ازش پرسیدم. کارش که تمام شد بدون خداحافظی رفت».
سه ماه قبل
«از اون موقع به بعد، هر چند وقت یک بار ملیحه برای کارهای بانکی می اومد سراغم. کم کم فهمیدم که مطلقه است. یک روز هم بهم گفت که شوهر سابقش معتادش کرده بوده و بعد از مدت زیادی ترک، دوباره الآن مواد مصرف می کنه و من تنها کسی هستم که این رو بهش می گه».
سه هفته قبل
«تصمیم گرفته بودم به ملیحه کمک کنم. به همین خاطر بعد از کار معمولاً می دیدمش. چند بار هم بردمش پیش چند تا دکتر. ولی هر بار ملیحه به دلیلی از درمان طفره می رفت. تا اینکه دکتر سومی که سن و سال دارتر بود وقتی متوجه شد که من و ملیحه نسبتی با هم نداریم و چند باریه که اون دکترهای مختلف رو رد می کنه و غیره، بهم گفت: «اون معتاد توئه جَوون!».
بعد از حرف دکتر، چند روزی جواب تلفن ها و پیام های ملیحه رو نمی دادم تا اینکه اومد بانک. انگار ازش می ترسیدم. ازش خواستم بعد از ظهر توی کافی شاپ سر خیابون صحبت کنیم. بعد از ظهر بهش گفتم که قصد من کمک بود ولی حالا که فهمیدم اصلاً معتاد نبوده دیگه دلیلی نداره همدیگر رو ببینیم. ولی قضیه به اینجا ختم نشد و اون تهدید کرد که می ره سراغ ژاله».
شب اول محرم
«از فردای اون روز ژاله عوض شد. نمی گفت چشه ولی ازم دوری می کرد. امشبم با کلی خواهش و تمنا آوردمش چون اگه نمی اومد بابا مامان شک می کردن که چی شده و ممکن بود بِرَن سراغ ژاله و رسوای عالم بشم!
به خودم قبولانده بودم که فقط قصدم کمک به ملیحه بوده و کاری نکردم. ولی از سر شب که کلاهم رو قاضی کردم، فهمیدم که بهتره ژست بی گناه بودن رو کنار بذارم و مسؤلیت اشتباهی رو که ناخواسته انجام داده بودم بپذیرم. آره، اگه نمی خواستم ملیحه نمی تونست به زور من رو این طرف اون طرف ببره. اصلاً چرا می خواستم بهش کمک کنم؟ مگه دکترم یا نسبتی باهاش داشتم؟ توی همین فکرها بودم که حسین آقا گفت:«مسعود جان! تا کی می خوای این برنج و زعفرون رو هم بزنی؟ بکش برنج رو باباجان». از جا پریدم و موقع برداشتن در دیگ، توی دلم نذر کردم « اگه ژاله من رو ببخشه و زندگیمون مثل قبل بشه و بیشتر از این آبروم نره، دیگه به جز زنم چشمم کسی رو نبینه و دلم برای کسی جز اون نلرزه. یا امام حسین! لطفاً یک کاری کنید درست بشه». عطر صلوات حیاط رو برداشته بود.
چند ساعت بعد
«موقع برگشت به خونه، توی ماشین یک دفعه بغضم ترکید. نمی دونم چه م شده بود ولی برای منی که تا امشب غرورم اجازه نمی داد قبول کنم که اشتباه کردم یک حس تازه بود. اشک نمی ذاشت جلو رو ببینم. ماشین رو کنار بزرگراه پارک کردم، زدم بیرون و های های گریه کردم. ژاله تمام مدت ساکت توی ماشین نشست. روم نمی شد بهش نگاه کنم ولی احساس می کردم بعد از سه هفته داره نگام میکنه».
ده سال بعد
«چند روز بعد از اون شب به ژاله گفتم که یه دکتر روانشناس خوب پیدا کردم و اگه اون قبول کنه بریم پیشش. فکر نمی کردم که قبول کنه ولی مخالفتی نکرد. پیش روانشناس بود که متوجه اعتماد آسیب دیده و عمق علاقه ژاله نسبت به خودم شدم. وقتی با اشک به دکتر شکایتم رو می کرد، از ی طرف دلم میخواست همونجا از شرمندگیش بمیرم و از طرف دیگه به خودم قوت قلب می دادم که انگار هنوز امیدی هست! خدا رو شکر، به برکت امام حسین(ع) امیدم نا امید نشد و زندگی مون کم کم دوباره جون گرفت. البته ما هنوز هم به اون دکتر سر می زنیم، ولی خدا رو شکر حال زندگی مون خوبه. توی تمام این سال ها به لطف خدا و کمک امام حسین (ع) من تونستم این نذر سخت رو ادا کنم و انشاءالله تا آخر عمرهم ادا می کنم.
امشب، یه اول محرم دیگه است و من موقع برداشتن درِ دیگ برنج، در حالی که ژاله و دو تا پسرم کنارم هستند، دعا می کنم که همه مون بتونیم توی بزنگاه های زندگی مراقب خودمون باشیم».