مراسم موش کُشان!!
شب شد و ما برای دیدن موش ها به کمین نشستیم.دیدیم به به ،نه یکی و دوتا و نه ده تا!! پس اینجا خانه ی موش هاست.موش ها به حضور ما اهمیتی نمی دادند.همه یک اندازه و ریز بودند.بعضی گوشه ی پتو را می جویدند و بعضی هم گوشه ی کفش هایمان را به دندان گرفته بودند.بی وجدان ها طنابمان را هم جویده بودند.اینکه چطوری یکی از آن ها در کاسه ی خورش افتاده بود.برایمان زنگ خطر جدی بود.روز بعد در را کوبیدیم و گفتیم:…
اینجا موش داره.
نگهبان قراضه با ناباوری و تعجب گفت:
اینجا مرتب ضد عفونی می شود.
در را محکم بست و رفت.دوباره در زدیم.
گفت:فقط شما می گویید موش داریم چرا دیگران نمی گویند.
این بار در را محکم تر زدیم و گفتیم رئیس زندان را می خواهیم.
گفتند:برای موش که رئیس زندان را خبر نمی کنند.
کمی نگذشت که دوباره خودش دررا باز کرد و گفت:رئیس زندان گفته است،اگر سلول موش دارد موش را بگیرید و به ما نشان دهید…
سوراخ آن ها را پیدا کردیم و با نان خمیر آن را پوشاندیم اما فایده ای نداشت.نان را جویدند اما پیش مهندس ها نرفتند.در فاصله ی کوتاهی آنقدر زاد و ولد کرده بودند و تعدادشان زیاد و ریز و چندش آور بود که آسایشمان سلب شده بود.
تصمیم گرفتیم برای رئیس زندان هدیه بفرستیم .تکه نانی را طعمه کردیم و آن را داخل یک لنگه کفش روی پتو قراردادیم قرار شد هر گوشه را یک نفر بگیرد و به محض اینکه یکی از موش ها سراغ طعمه آمد،چهار گوشه ی پتو را به هم برسانیم و موش را به دام بیندازیم.از شانس ما یک موش چاق بیرون آمد و وقتی سخت سرگرم جویدن بود نقشه را عملی کردیم. از بس موش و کفش و پتو را به دیوار کوبیدیم از کت و کول افتادیم. مطمئن بودیم موش را ضربه مغزی کرده ایم.
ساکنان همه ی سلول ها فهمیده بودند که در این چند وقت با نگهبان ها مشغول جر و بحث سر این موش ها هستیم.هر بار که در می زدیم همه می آمدند و فالگوش می ایستادن تا بفهمند پایان قصه ی موش ها چی میشه.
وقتی در زدیم کشیک نکبت بود.دریچه را که باز کرد فاطمه بلافاصله موش مرده را که در دست داشت به بیرون پرت کرد و گفت:
این هم موشی که می خواستید.
حکمت با آن هیکل گنده اش ناگهان شش متر بالا پرید و جیغش به هوا رفت و صدای خنده از ته دل بچه ها به هوا رفت.
سال 70 عازم سفر مکه شدیم. درکنار مسجد بقیع در کنار همسرم ایستاده بودم.یکی از برادران آزاده از همسرم پرسید.آقا سید من می توانم یک خواهش از این خواهر آزاده مان داشته باشم.همسرم گفت بفرمایید.دولا شد دست هایم را از روی چادر بوسید و بر چشمانش مالید. گریه می کرد و می گفت:
خواهر من نظامی هستم.دردوران اسارت در زندان های مختلف خیلی شکنجه شدم،اما هیچ وقت عراقی ها نتوانستند اشک مرا ببیند.
فقط یک بار ،روزی که شما موش را کشتید و بیرون انداختید رئیس زندان بعد از یک سال دوباره مرا برای بازجویی احضار کرد و همه ی سوالات از باب شما بود پرسید:چرا این دختر ها خصوصیات زنانه ندارند،چرا موش گرفته اند و به یقه ی سرنگهبان زندان انداخته اند و او را مسخره ی بقیه ی زندانی ها کرده اند .چرا کار های ممنوعه انجام می دهند و از چیزی نمی ترسند.
و آخر پرسید:همه ی زن های شما اینگونه اند؟هق هق زدم زیر گریه،قد کشیدم،احساس غرور کردم.گفتم:به خدا همه ی زن های ما،دختر های ما این طوری هستند