صورتش را دوست نداشت
صورتش را دوست نداشت، روزی هزار بار خودش را در آیینه نگاه می کرد، به ابروانش دست می کشید، دماغش را سر بالا می کرد، لبهایش را فشار می داد تا غنچه ای شوند، گونه هایش را می مالید تا کمی سرخ شوند، اما بازهم وقتی در آیینه نگاه می کرد، آه می کشید.
صورتش را دوست نداشت
کارش شده بود نگاه کردن به صورت های مردم و مقایسه ی انها با خودش، هر کس از کنارش رد می شد، گرفتار نگاه تیز بین و موشکافانه ای دخترک می گشت، فلانی دماغش خوب بود ولی لب هاش فرم نداشت، اون یکی ابروهاش تاتو بود و لب هاشم تزریقی و…
صفحات: 1· 2