علم و اخلاق آسمانی, ایمان, تقوا, پاکی, صبر و… اینها گناهان نابخشودنی مردی بود از خاندان پیامبر (ص).
چه گناهی بالاتر از این که مردی با امواج دانش خود کاخی که خلیفه بر جهل مردم بنا نموده ویران کند. مردم مدینه «انک لعلی خلق عظیم» را در لبخند پیامبرگونه موسی بن جعفر(ع) می بینند. در نگاهش «و الکاظمین الغیظ» موج می زند. آرامش قدمهایش توفان به پا میکند در دلها, بالاتر از این مگر گناهی هست؟ اینگونه اگر باشد، مردم خواهند گفت: «رسول خدا (ص) در مسجد است، هارون الرشید بر منبر چه می کند؟»
زندان دیگر بی فایده است. باید نباشد این مرد تا خواب آشفته نبیند خلیفه. چاره ای نیست باید خرما بیاورند برای آقا تا میل کنند…
صبح فردا ندا می دهند: هر کس می خواهد موسی بن جعفر را برای آخرین بار ببیند بیاید. بغداد پر می شود از ناله و شیون. همانها که زهر داده اند به امام(ع) حالا آمده اند تا با عزت و احترام به خاکش بسپارند. کفنی قیمتی تحفه آورده اند برای امام. تمام قرآن بر آن نقش بسته. یک گوشه اش نوشته است: «قُلْ لَا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَىٰ»[1]
موسای طور غربتم و خسته و بی عصا
مجروح عشق هستم و محکوم بی خطا
افتاده ام به گوشه زندان بی کسی
در حسرتم به دیدن یک بار آشنا
در قعر تیرگی نفسم بند آمده
از دود شعله ی ستم و قحطی هوا
گاهی که خواب می بردم فکر میکنم
هستم چو یک کبوتر آزاد در فضا
پر می کشم ز دام و در آفاق می پرم
در دست باد هر طرفی می روم رها
در سجده بسکه پیکر من آب رفته است
انگار روی خاک فتاده است یک عبا