یک گیاه بیابانی را تصور کن. میخواهی از ریشه در بیاوریاش؛ ولی هر چه سعی میکنی، کمتر نتیجه میگیری. انگار شرایط سخت و گرم و خشک بیابان، ریشهها را ضخیمتر و عمقیتر کرده است. ریشهها به هم میگویند: گیریم که هوا گرم و خشک است؛ گیریم آسمان با خاک اینجا قهر کرده و باران نمیبارد؛ مهم نیست، ما ریشههایمان را آنقدر در دل خاک نفوذ میدهیم که قطرهای آب پیدا کنیم… . و همین کار را هم میکنند. ریشهها به مثابه باورها و اعتقادات یک آدمی، عمیق و قدرتمند میشوند. اینطور است که گیاه بیابانی را باید بیخیال شوی؛ وگرنه دستهایت از تیزی تیغهایش آزرده میشوند. ریشهها کاری به کمبود نیروها و امکانات ندارند. آنها تا جایی که میشود، نفوذ میکنند و نفوذ آنها در دل خاک، گیاه را راسختر میکند. ریشهها، باورِ گیاهند.
باورها و اعتقادات، عجب چیزهای عجیبیاند! اساطیریترین واژهای که معجزهآساترین کارها در تاریخ کرده است. وقتی به انجام دادن کاری باور داشته باشی، اگر همه بادها هم مخالف تو بوزند، باز هم «تو» برندهای. نورِ باور که آذینِ اندیشه تو باشد، درخشندهترینی، پایدارترین؛ مثل همان گیاه پر از تیغِ بیابانی، از ریشه درآوردنت دشوار میشود. آن وقت گلها و بوتهها و درختهای باغهای سرسبز استوایی به تو حسودی میکنند. حسودی میکنند که ریشهات عمیقتر شده. حسودی میکنند که تو این همه استواری؛ ولی آنها با بارانهای تند موسمی میشکنند و ریشهکن میشوند.
اعتقاد، چیز عجیبی است. ریشهدار بودن آن مقولهشگفتانگیزی است. ریشهدار بودن، برای قیام کردن علیه دیگران، دیگرانی که تو را و ریشهدار بودن تو را نمیخواهند، برگ برنده توست. اعتقاد به پیروزی، عمق و نهایت توست. بال پرواز توست. سلاح بُرَنده تو در هر قیام و انقلابی است.
گفتم انقلاب… یادم افتاد انقلاب خودمان هم بهسبب اعتقاد و ریشهدار بودنمان پیروز شد… ما گلهای بیابانیای بودیم که ریشههایمان در عمق خاک، سرود اتحاد میخواندند.