دلنوشته دلتنگی
دلم برای آن غروبی که نشستم روی خاکهای شلمچه و خورشید آهسته آهسته خاموش شد و منِ بی لیاقت، می اندیشم که من کجا و این جا کجا، دلتنگ همین بی لیاقتی ام، آنجا بی لیاقت باشم بهتر از این است که اینجا حیران باشم …
دلم یک غروب می خواهد و نگاهی که دوخته می شود به خاک هایی که حرف ها دارند. از دلتنگی اکسیژنم تمام شده، دیگر ریه هایم نمی کشد. به نفس نفس افتاده ام، عطر می خواهم، عطر یک شهید، بوی یک بسیجی، بوی شهادت و…
تمام وجودم فریاد می زند مرا جا گذاشتید. دیر لبیک گفتم ، دست مرا بگیرید، دستانم در هوا جا مانده دلم به سمت شما پرکشیده ، چرا دستم را نمی گیرید؟
عجب وفایی دارد این دلتنگی…
سکینه سلیمی پایه اول