«آموزش که تمام شد، به مریوان رفتیم. نگران همسرم بودم. دو بار مرخصی گرفتم و به دیدنش رفتم. آخرین بار عصر پنجم اسفند از دزفول به او زنگ زدم. مادرم گفت: چشمت روشن. پسرت یه ساعت پیش به دنیا اومد.» این چند سطر را که خواندید بخشی از کتاب «نامه رسان» است.
نامه رسان
«نامه رسان»،خاطرات محمود منصوری آزاده ایلامی است که در عملیات «والفجر10» در اسفند ماه ۶۶ به اسارت عراقیها درآمد و به زندان الرشید منتقل شد.این کتاب مشتمل برخاطرات کودکی،نوجوانی،آغاز انقلاب و فعالیتهای او قبل از شروع جنگ،ازدواج و همه مراحل زندگی تا زمان آزادیاش است. نویسنده این کتاب ساسان ناطق است و در330 صفحه و 20 فصل توسط انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است.
برای آشنایی با کتاب، فرزاهایی از آن را مرور می کنیم:
آنجا تپه بلندی بود که میگفتند مراقب باشیم و بالای آن نرویم وگرنه ممکن است عراقیها ما را ببینند. چند روز گذشت تا اینکه گفتند آماده حرکت باشیم. بچهها داشتند نامه و وصیتنامه مینوشتند و از همدیگر حلالیت میگرفتند که سر و صدایی توجهم را جلب کرد. جلوتر که رفتم دیدم نوجوانی با چشمان گریان التماس میکند تا اجازه بدهند در عملیات شرکت کند. بهانه میآوردند کم سن و سال است و بعد از شکستن خط میتواند به جمع رزمندهها اضافه شود ولی او به طرف تپه دوید و گفت: اگر اجازه ندید بیام، میرم روی تپه تا عراقیا ما رو ببینن!
یکی از فرماندهان او را دلداری داد. کمکم او را پایین آورد و با خود برد. با تاریکی هوا در یک ستون راه افتادیم. باران هم پابهپای ما میآمد؛ انگار که شکم آسمان جِر خورده و باید هر چی آب تو دل ابرها است، آن شب ببارد. رسیدیم پای کار. عملیات شروع شد، زخمی شدم و الان هم که محضر شما هستم.
ـ حاجمحمود منو یاد عملیات والفجر 10 انداختی.
در آن سال معلم دینی و عربی مدرسه راهنمایی شهید چمران «هفشجان» شهر کرد بودم. همسرم پا به ماه بود ولی دلم میخواست به جبهه بروم. دوام نیاوردم و خودم را به شوشتر و بچههای گردان امام سجاد رساندم. داشتیم آموزش میدیدیم که یک شب خواب دیدم در عملیات زخمی شدم؛ یکی از عراقیها آمده بالای سرم و میخواهد تیر خلاصم را بزند.
آموزش که تمام شد، به مریوان رفتیم. نگران همسرم بودم. دو بار مرخصی گرفتم و به دیدنش رفتم. آخرین بار عصر پنجم اسفند از دزفول به او زنگ زدم. مادرم گفت: چشمت روشن. پسرت یه ساعت پیش به دنیا اومد.
میدانی حاجی، از خوشحالی داشتم پر درمیآوردم. گفتم اسمش را رضا بگذارند. مادرم پرسید: کی میآی شناسنامه بگیری؟
گفتم: معلوم نیست ولی میآم.
فردای آنروز به شیخصالح رفتیم. گردان به تقلا افتاد و فرماندهان گروهانها توجیه شدند. در منطقه عملیاتی چند قله بود که قرار شد گروهان ما روی قله سورمر ب عملیات کند. به فکر رضا بودم که یکی از همشهریها از مرخصی برگشت و نامهای از همسرم آورد. همسرم جویای حالم شده و اثر انگشت بچه را پای نامه زده بود…
***
آیتالله حیدری ساکن ایلام بود و مردم منطقه برای مسائل شرعی خود به او مراجعه میکردند. پیش او رفتم و خواستم کمک کند مسجد موسیان را بسازیم. خوشحال شد و گفت: اتفاقاً دنبال کسی میگشتم کمکمون کنه. ساخت مسجد واجبه و مردم موسیان هم زکات میدن و استقبال میکنن. اصلاً روحانی میفرستم زیر پر و بالتون رو بگیره.
از حضرت امام هم یاد کرد:
ـ وقتی در نجف طلبه بودم، آقای خمینی رو از نزدیک دیدم. این سید جلیلالقدر میخواد مردم جلو ظالم گردن کج نکنن و ثروت مملکتشون رو به اجنبی ندن.
از آنجا به دهلران و دیدن حجتالاسلام علیاکبر روحانی رفتم. وقتی گفتم به خاطر بیپولی کار ساخت مسجد خوابیده، او هم مثل آیتالله حیدری گفت: مگر مردم موسیان گلهدار و کشاورز نیستن، حتماً به عنوان زکات کمک کنن. اتفاقاً سه نفر از سادات اونجا هستن و زکات مردم رو میگیرند.
خندید و به شوخی گفت: حالا شما با این کارتون نون سادات رو آجر میکنید ولی یاس به دلت راه نده، شروع کن که خدا هم کمک میکنه.
با بزرگان دیناروندی و کایدعباسی حرف زدم. استقبال کردند. موضوع را با سیدعباس موسوی قصاب هم در میان گذاشتم. گفتم علیاکبر روحانی میگوید نان آنها آجر میشود. خندید و گفت: نقل این حرفا نیست. مسجد واجبتره.
گفت با برادرانش سید رحمان و سید علی هم حرف میزند. همه چیز داشت به خوبی پیش رفت. با پولی که مردم کمک کردند، آجر و سیمان و کارگر آوردیم و رج دیوارهای مسجد روز به روز بالاتر رفت اما هنوز مشکل داشتیم. شیخسالم آزاده از اهالی روستای بیات دست خیر داشت و با یک نفر به نام توتونچی از اهالی دزفول شریک بود. آب رودخانه دویرج را سر مزرعه آورده، کشاورزی و دامداری میکردند. موضوع تیرآهنهای مسجد را به شیخ سالم گفتم. دو روز بعد نشانی داد با رمضان فرخی که از ریشسفیدها و مورد اعتماد مردم بود، رفتیم دزفول و تیرآهنها را از توتونچی تحویل گرفتیم. یک نفر به نام قاسم نعمتی از اهالی ایلام هم هزینه ساخت درب و پنجره مسجد را به عهده گرفت…
***
ستوانی خوش قد و بالا وارد اتاق شد. گوشی پزشکی گردنش آویزان بود و بوی ادکلن میداد. موهای سرش را شانه زده، به یکطرف خوابانده بود. ابوهاجر با دیدن او گل از گلش شکفت. احترام گذاشت؛ با او دست داد و گرم گرفت.
دکتر گوشی را روی سینهمان گذاشت و پرسید درد داریم یا نه. موقع حرف زدن لبخند میزد. ستوان که رفت، ابوهاجر گفت: این پزشک هم شیعه است. با یکی دیگه شیفتی میآن و به زخمیا سر میزنن. خیلی با هم رفیقیم.
شب داشتم میخوابیدم که صدای فریاد شنیدم. بند دلم پاره شد. گفتم نکند اتفاقی برای فاتحی افتاده اما خوب که گوش دادم، فهمیدم صدا از سمت اتاق سوم میآید. در آنجا مجروح نداشتیم. خیالم راحت شد ولی یکی از عراقیها بلندبلند چیزی میگفت و مدام کسی را صدا میزد.
صبح عصا را زدم زیر بغلم و به دستشویی رفتم. تازه متوجه شدم دچار یبوست شدم. سمت تختم میرفتم که صدای فریاد دوباره بلند شد. لحنش طوری بود انگار به کسی التماس میکرد کاری کند. ابوهاجر آمد. زود پرسیدم: این صدا رو دیشب هم شنیدم. چی شده؟ با کی حرف میزنه؟
کمک کرد روی تخت دراز کشیدم. گفت: سرت تو کار خودت باشه. میخوای چه کار؟
ـ نمیدونم کیه ولی جوری صدا میزنه که دل آدم ریشریش میشه. میخوام بدونم چرا داد میزنه.
با خودش باند و پانسمان آورده بود. گفت: یکی از سربازای خودمونه؛ سیاسیه. از بس زیر شکنجه بوده دچار فشار روحی شده. فکر میکنه خانوادش تو اتاقن و با اونا حرف میزنه.
حرفش را ادامه نداد و پانسمان زخمم را باز کرد. زیرلب نوحه میخواند. پرسیدم: چی میخونی ابوهاجر؟ میشه بلند بخونی منم بشنوم؟
چرکی از زخمم بیرون زده بود. آن را شست و گفت: دوست داری بشنوی؟
سر تکان دادم. پرسید: شیخعبدالزهرا کعبی رو میشناسی؟
اسمش را هم نشنیده بودم. گفت: شیخ، شاعر و مقتلخوان معروفی است. شنیدم تو هر مسجدی پا میذاشت، غلغله میشد.
کارش را ادامه داد و دوباره خواند اما اینبار با صدای بلندتر. اشک در چشمانش جمع شد. شعرهایی که میخواند، لحظه به لحظه واقعه کربلا را به تصویر میکشید. با اشعارش ما را هم به گریه انداخت و ناخواسته مرا به گذشته و به صحن امامزاده سید حسن برد. صدای عمویم صیدجاسم حزن داشت. ده روز اول ماه محرم را در امامزاده روضه میخواند. مردم از دور و نزدیک میآمدند گوش تا گوش مینشستند.عمویم لای کتاب «طوفان البکاء» جوهری را علامت میگذاشت. مرثیهای از احوالات امام حسین (ع) میخواند و جمعیت هایهای اشک میریختند.
دوست داشتم کتاب را دستم بگیرم و ببینم چی نوشته. پس از ده روز اول محرم، مردم به خانه عمویم میآمدند و او هر شب روضهای میخواند. یکبار کتاب را برداشتم و چند سطری از صفحه اول آن را خواندم. نوشته بود: همه باده خواریم و ساقی توئی، همه فانی محض باقی توئی. ز شیطانپرستی مرا وارهان، به سر منزل آدمیت رسان….منابع: سوره مهر ، تبیان، ایسنا