روزي عيسي از خانه خارج شد و به كنار دريا رفت، چيزي نگذشت كه مردم زيادي دور او جمع شدند او هم سوار قايق شد و شروع كرد به تعليم دادن مردمي كه در ساحل جمع شده بودند، در حين صحبت حكايتهاي زيادي براي آنها تعريف كرد كه يكي از آنها چنين بود:
يك كشاورز در مزرعهاش تخم ميكاشت، همين طور كه تخمها را به اطراف ميپاشيد بعضي در گذرگاه كشتزار افتاد. پرندهها آمدند و آنها را خوردند، بعضي روي خاكي افتاد كه زيرش سنگ بود، تخمها روي آن خاك كم، خيلي زود سبز شدند، ولي وقتي خورشيد سوزان روي آنها تابيد همه سوختند و از بين رفتند، چون ريشهي عميقي نداشتند. بعضي از تخمها لابلاي خارها خفه شدند، ولي مقداري از اين تخمها روي خاك خوب افتاد و از هر تخم، سي، شصت و حتي صد تخم ديگر به دست آمد. حالا اگر گوش شنوا داريد خوب گوش بدهيد. در اين موقع شاگردانش پيش او آمدند و از او پرسيدند: چرا هميشه حكايتهايي تعريف ميكنيد كه فهميدنش سخت است؟
بعد به آنها گفت: …
حالا معني حكايت برزگ را براي شما میگويم گذرگاه كشتزار كه تخمها روي آن افتاده، دل سخت كسي را نشان ميدهد،كه گرچه مژدهي سلطنت خداوند را ميشنود ولي آن را نميفهمد، بعد شيطان سر ميرسد و تخمها را از قلب او ميدزدد. خاكي كه زيرش سنگ بود، دل كسي را نشان ميدهد تا پيغام خداو را ميشنود فوري با خوشحالي آن را قبول ميكند، ولي چون آن را سرسري ميگيرد، اين پيغام در دل او ريشهاي نميدواند و تا آزار و اذيتي به خاطر ايمانش ميبيند شور و حرارتش را از دست ميدهد و از ايمان بر ميگردد. زميني كه از خارها پوشيده شده بود حالت كسي را نشان ميدهد كه پيغام خدا را ميشنود ولي نگرانيهاي زندگي و عشق به پول، كلام خدا را در او خفه ميكنند، و او خدمت مؤثري براي خدا نميكند و اما زمين خوب دل كسي را نشان ميدهد كه به پيغام خدا گوش ميدهد و آن را ميفهمد و اين پيغام را به ديگران نيز ميرساند، و سي، شصت و حتي صد نفر به آن ايمان ميآورند.
حکایتی از حضرت عیسی علیه السلام