در نزدیكی منزل ایشان در خیابان امیركبیر، دكتری بود به نام ایوب كه برای دخترانش معلم موسیقی آورده بود و صدای موسیقی بلند بود، به گونه ای كه از صدای آن همسایه ها ناراحت بودند. ایشان برای دكتر پیغام فرستاد و از او خواست كه از این كار دست بردارد، اما دكتر جواب داده بود كه من این كار را ترك نمی كنم و شما هر اقدامی كه می خواهید بكنید.
ایت الله شاه ابادی
عموما مردم غرق در زندگی روزمره می شوند و درگیر عادات می گردند که دلایل بسیاری را می توان برای آن برشمرد؛ یکی از آن موارد این است که آن ها افق بالاتری را برای خود متصور نیستند که با حرکت به سوی آن موجبات رشد خویش را فراهم آورند.
یکی از مواردی که این افق اعلی را در معرض انسان قرار می دهد، همنشینی با علما است که موجب می شود آدمی خود را نیز بالا بکشد و سعی در نزدیک شدن به آن عالم كند.
در همین زمینه به بررسی ابعاد مختلف زندگی آیت الله میرزا محمدعلی شاه آبادی پرداختیم.
حكایت اول
به دفعات می دیدم وقتی آقا سر از سجده بر می دارد اشك از چشمانش سرازیر شده بود به طوری كه همه صورت را خیس كرده بود و نورانیت عجیبی در صورت ایشان مشاهده می شد.(1)
حكایت دوم
یك روز بعد از نماز جماعت مردی روستایی به خدمت آیت الله شاه آبادی رسید و گفت: هر وقت من نمازم را به شما اقتدا می كنم، سیدی را می بینم كه جلوتر از شما به نماز می ایستند. آقا از او پرسید شغل شما چیست؟ مرد گفت: كشاورزی هستم كه از یكی از روستاهای ورامین محصولات خود رابه شهر آورده و می فروشم.
آقا پرسیدند غذا چه می خوری؟ روستایی پاسخ داد از محصولات خودم. روز بعد همان مرد خدمت آقای شاه آبادی رسید و عرض كرد كه من امروز آن سید را ندیدم، آقای شاه آبادی پرسیدند: امروز غذا چه خورده ای؟ مرد روستایی پاسخ داد كه از بازار تهیه كرده ام. آقای شاه آبادی فرمود، به همین دلیل است كه آن سید را ندیدی.(2)
حكایت سوم
دوست ما حاج محمد به زیارت حضرت رضا*ع* می رود و از حضرت سه حاجت طلب كرد. حاج محمد می گوید در عالم رویا امام رضا*ع* به سئوالاتم جواب دادند، سئوالاتم در مورد مال و فرزند و خمس مالم بود. حضرت در جواب به من فرمودند: «فرزند مال خودت و حلال زاده است و اموال تو نیز پاك است و خمس مالت را هم شخصی از تو خواهد گرفت.
به این ترتیب حاج محمد به تهران بازگشت. روزی با دوستان خود در شبستان نشسته بود، آیت الله شاه آبادی از در وارد شد و به حاج محمد اشاره كرد و خمس را از او طلب كرد. حاج محمد كه سهم خمسش را كه همراه داشت به آقا تحویل داد.(3)
حكایت چهارم
من بچه كه بودم، مكبر مرحوم آیت الله العظمی شاه آبادی در مسجد جامع بازار بودم، ایشان به قدری در خواندن حمد و سوره در نماز حالت روحانی و ملكوتی پیدا می كردندكه من با همان عالم كودكی كه داشتم جذب این حمد و سوره خواندن ایشان می شدم و معنویت و روحانیت ایشان در نماز فوق العاده مرا مجذوب می كرد، به گونه ای كه یادم می رفت تكبیر را بگویم
یكی از دوستانم به نام آقای قهرمانی جهت تحصیل علم از قوچان به تهران می آید ایشان یك شب خواب می بیند. حضرت علی*ع* به ایشان می فرماید: «ثُمَ قُم فَاستَقِم». وقتی از خواب بیدار می شود با خود می گوید باید كسی را پیدا كنم كه بتوانم بهره كافی از او ببرم.
آن روز وقتی وارد شبستان مسجد جامع می شود روحانی را می بیند كه مشغول تدریس است. همان لحظه جمله ای را كه از حضرت علی*ع* در خواب شنیده بود از زبان آن روحانی جاری می شود. با شنیدن این كلام عزم را جزم می كند و برای تحصیل علم خدمت آن روحانی می رسد، آن روحانی كسی جز آیت الله شاه آبادی نبوده است و ایشان تا آخر از شاگردان آیت الله شاه آبادی می مانند.(4)
حكایت پنجم
در زمان قدیم حمام های عمومی دارای خزینه بود، روزی آیت الله شاه آبادی به حمام رفته بود، پس از شست و شوی خود وارد خزینه شده و بعد از آب كشی بدن بیرون آمد؛ چون می خواستند از سطح حمام بگذرند احتیاط می كردند آب های كثیف بر بدنشان نریزد، سرهنگی كه او نیز در حمام بود چون احتیاط وی را دید زبان طعنه و تمسخر گشود و به او اهانت كرد. مرحوم شاه آبادی از این تمسخر و طعن خیلی ناراحت شدند، اما چیزی نگفتند و به راه خود ادامه دادند.
فردای آن روز مشغول تدریس بودند كه صدای عده ای كه جنازه ای را حمل می كردند شنیدند. پرسیدند چه خبر شده است؟ اطرافیان جواب دادند كه آن سرهنگی كه دیروز در حمام به شما اهانت كرد، وقتی از حمام بیرون آمد، سرزبانش تاول زد و درد آن هر لحظه بیشتر شد و معالجه دكترها هم سودی نبخشید و در كمتر از ۲۴ ساعت، زهر كلامش زهری برجانش شد و از دنیا رفت.
بعدها هر وقت كه آیت الله شاه آبادی از این قضیه یاد می كردند، متاثر و ناراحت می شدند و می فرمودند: ای كاش آن روز در حمام به او پرخاش كرده و ناراحتی خود را بروز می دادم تا گرفتار نمی شد.(5)
حكایت ششم
من بچه كه بودم، مكبر مرحوم آیت الله العظمی شاه آبادی در مسجد جامع بازار بودم، ایشان به قدری در خواندن حمد و سوره در نماز حالت روحانی و ملكوتی پیدا می كردندكه من با همان عالم كودكی كه داشتم جذب این حمد و سوره خواندن ایشان می شدم و معنویت و روحانیت ایشان در نماز فوق العاده مرا مجذوب می كرد، به گونه ای كه یادم می رفت تكبیر را بگویم.(6)
حكایت هفتم
دوست ما حاج محمد به زیارت حضرت رضا*ع* می رود و از حضرت سه حاجت طلب كرد. حاج محمد می گوید در عالم رویا امام رضا*ع* به سئوالاتم جواب دادند، سئوالاتم در مورد مال و فرزند و خمس مالم بود. حضرت در جواب به من فرمودند: «فرزند مال خودت و حلال زاده است و اموال تو نیز پاك است و خمس مالت را هم شخصی از تو خواهد گرفت
از آیت الله میرزا هاشم آملی نقل شده است كه یكی از خصایص استاد ما این بود كه رحم و عطوفت و اخلاق اجتماعی ایشان در میان مردم طور خاصی بود و به این جهت، از علمای دیگر امتیاز داشتند. اگر به ایشان می گفتی سیوطی درس بگو، سیوطی می گفت. امثله هم می گفت، رسائل و مكاسب هم می گفت. لذا قدر ایشان بر اثر این تواضع و فروتنی كه نشات گرفته از عطوفت ایشان بود، مجهول مانده است. وقتی ما آمدیم قم، تقاضا كردیم كه ایشان درسی نگویند الا درس خارج. (7)
حكایت هشتم
همیشه آقای شاه آبادی قبل از اذان صبح برای نماز شب به مسجد می آمدند، یك شب كه برف زیادی آمده بود، آقای شاه آبادی پشت در می مانند و همان جا برف های پشت در مسجد را كنار می زدند و تا اذان صبح به نماز شب می ایستند. موقع اذان كه خادم در را باز می كند و می بیند آقا نماز را پشت در خوانده، عذرخواهی می كند، آقا می گوید تو خواب بودی و تكلیفی بر تو نیست. (8)
حكایت نهم
از حاج اسماعیل دولابی نقل شده: مرحوم شاه آبادی حیای زیادی داشت. من عالم خیلی دیده ام، با مرحوم شاه آبادی هم زیاد محشور بودم، بارها به منزل ما می آمدند. هیچ كس از علما را مثل او ندیدم كه با آن همه علم، حیایش به این زیادی باشد. اگر در بین راه یك بچه جلوی ایشان را می گرفت و یك ساعت از ایشان سئوال می كرد، می ایستاد و به سئوالاتش پاسخ می داد و حیا مانع می شد كه صحبت را قطع كند و به راهش ادامه دهد. (9)
حكایت دهم
من حدود شصت سال پیش، آیت الله شاه آبادی را درك كردم و در مجالس اخلاق و روضه ایشان شركت می كردم. روزی به محض دیدن ایشان در مسجد، خواستم دست ایشان را ببوسم، ایشان مانع شده و فرمودند: «دستم را نبوس، حرفم را گوش بده، سخنم را بشنو». (10)
حكایت یازدهم
در نزدیكی منزل ایشان در خیابان امیركبیر، دكتری بود به نام ایوب كه برای دخترانش معلم موسیقی آورده بود و صدای موسیقی بلند بود، به گونه ای كه از صدای آن همسایه ها ناراحت بودند. ایشان برای دكتر پیغام فرستاد و از او خواست كه از این كار دست بردارد، اما دكتر جواب داده بود كه من این كار را ترك نمی كنم و شما هر اقدامی كه می خواهید بكنید.
مرحوم شاه آبادی تا روز جمعه صبر كردند و آن گاه در جلسه روز جمعه كه در مسجد شاه سابق تشكیل شده بود، به مردم گفتند خوب است از این به بعد هر كس از این خیابان عبور می كند چون به مطب دكتر رسید، داخل مطب شده و سلام كند و آن گاه با خوشرویی از او بخواهد كه آن عمل خلاف را ترك كند.
از آن پس هر كس از جلوی مطب عبور می كرد برای انجام وظیفه شرعی خود، داخل مطب می شد و سلام كرده و موضوع را با زبان خوش در میان می گذاشت و خارج می شد. چند روز به این منوال گذشت و دكتر هر روز با صدها مراجعه كننده مواجه می شد كه همگی یك مطلب را به او تذكر می دادند. وی دید اگر بخواهد به لجاجت خود ادامه دهد نه تنها باید مطب خود را تعطیل كند بلكه مجبور است از آن خیابان هم كوچ كند. از این رو دست از ایجاد مزاحمت برداشته، جلسه آموزش موسیقی دخترانش را تعطیل كرد.
آیت الله شاه آبادی در یكی از روزها كه به طرف مسجد می رفت دكتر ایوب را دید كه به طرف او می آید، وقتی دكتر نزدیك شد، از شدت خنده نمی توانست سلام كند و بالاخره پس از احوالپرسی گفت: «آقای شاه آبادی با قدرت ملت كار را تمام كردی و من گمان می كردم شما به مراجع قانونی و محاكم قضایی مراجعه می كنید كه من به سادگی می توانستم جواب آن ها را بدهم و هرگز درباره این روش مردمی نیاندیشیده بودم.»(۱۱)
پی نوشت ها:
۱. حاج محسن لبانی، مُكبر مرحوم شاه آبادی سه سال قبل از رحلتشان در مسجد جامع بازار
۲. به نقل از آقای محمدرضا خوشدل، خادم مسجدجامع بازار
۳. به نقل از آقای محمود میثم، از كسبه مسجد جامع بازار
۴. سیدرضا وفابخش، همسر خواهر آقای شاه آبادی، از كسبه بازار
۵. آسمان عرفان، شماره ۷۱ از مجموعه دیدار با ابرار معاونت پژوهشی سازمان تبلیغات اسلامی، محمد علی محمدی، چاپ اول ۱۳۷۴، صفحه ۱۲۵، به نقل از آیت الله محمد شاه آبادی
۶. به نقل از حاج مهدی فداقی، مكبر مسجد جامع بازار
۷. عارف كامل، صفحه ۱۲
۸. به نقل از محمود میثم قناد از كسبه مسجد جامع بازار
۹. عارف كامل، صفحه ۷۶، ۷۷
۱۰. به نقل از آقای حسین مرآتی
۱۱. عارف كامل