جورابهایی که در خانه تکانی پیدا می شود!
به روزهای آخر سال که نزدیک می شویم غمگین می شویم. بیشتر البته من و بابا. حالا کو تا آخر سال؟ نه اتفاقا در خانه ما روزهای آخر سال از همین الان شروع می شود.
شستن شیشه
مادر از هر فرصتی برای تمیزکاری استفاده می کند و قطعا بدبختی هایش از آن من و پدر است. خصوصا اگر جمعه باشد. صبح خواب نداریم. با صدای جاروبرقی بیدار می شویم. راه در رو هم نداریم. البته این صدا بیشتر برای بیدار کردن من است. همه خوب توی خانه می دانند که بعد از تقسیم کارهای توی خانه بخشی هایی هم برای من می ماند که جارو کشیدن فرشها یکی از آن هاست. جاروبرقی من را بیدار می کند و بعد می آید توی دستم. این تازه قسمت خوب ماجراست. تمیز کردن آن طرف پنجره ها مصیبت بدتری است. بهتر است صبح زود بروم برای تمیزکردنشان که بچه های محل نیایند دستم بی اندازند که بعد ها چه زن ذلیلی می شوم.
دروغ چرا از شستن فرشها خوشم می آد. خصوصا آن جایی که باید بروم روی دیوار و فرش را بکشم روی دیوار تا خشک شود. نه اینکه خیلی آقا بودن از وجناتم می ریزد، تا می روم روی دیوار، سمانه، دختر همسایه زودی می آید توی حیاط و هی به هم سلام می کنیم. سی چهل باری هی من می گویم «شما خوبین؟» و او هی جواب می دهد «سلامت باشین، شما خوبین؟». آدم دلش غنج می رود تا اینکه مادر یکی مان بیاید و بفرستدمان دنبال نخود سیاه. از شما چه پنهان یک حرفهایی زده شده ولی کو تا من درسم را تمام کنم و سربازی بروم و کار پیدا کنم. اینها را بابا گفته. تمام که شد بعد یک فکری به حالم می کند. به خودش نمی گوید آخر این دختر تا کی باید به پای عشقش بنشیند و بسوزد.
تمام چیزهایی که در طول یک سال گم کرده و نکرده بودیم یکی یکی پیدا می شوند. جورابهای بابا،که معمولا زیر مبل می اندازدشان و بعد که پیدایشان نمی کند کلی غر می زند، فنر خودکارِ دفترچه تلفن، یک سری اسکناس که معلوم نیست چرا از گوشه کوسن های مبل بیرون زده اند، پستونک هوشنگ بچه همسایه طبقه پایین و عکس پرسنلی یک آقایی که معلوم نیست کی هست. این قسمتش را هم دوست دارم، می شود پیش پیش از بابا عیدی گرفت. چون اگر مادر بعضی از اینها را بفهمد بابا باید یک هفته ای ظرف بشورد. ما مردها بلدیم چطور با هم کنار بیاییم.
اولش گفتم که من و بابا غمگین می شویم ولی تا اینجا نگفته ام بابا چرا. خب بابا یا باید سر کیسه را شل کند یا باید از کلک های جدیدی برای گول زدن مادر استفاده کند. سال نو است دیگر مادر دلش می خواهد یک سری از اسباب و اثاثیه خانه را عوض کند. خب بابا جان همه راه های که قبلا استفاده کرده ای دیگر امسال جواب نمی دهد. زور مادر بیشتر شده و دیگر مجبوری این تلویزیون 21 اینچ را عوض کنی و یکی بزرگترش را بگیری چون به قول مامان «آخه مرد نمی گی یکی شاید بیاد خواستگاری دخترت. این سرو وضع خونه س آخه.» البته حق با بابا است تلویزیون که سالم است و کار می کند پس چرا عوضش کنیم. البته دلیل من برای عوض کردنش این است مگر من نمیخواهم زن بگیرم پس چرا به خاطر من تلویزیون را عوض نکنیم!؟