به قدر با هم صمیمی و دوست بودیم که گویی فکر می کردم هیچ کسی نزدیک تر از او به من نیست … تمام رازهای زندگی ام را برایش می گفتم، هر اتفاق خوب و بدی که برایم پیش می آمد او بی خبر نمی ماند … مدت های زیادی هم با هم بودیم اما چشمتان روز بد نبیند که …
سر مسأله ای حسابی با هم دعوایمان شد … حرفش منطقی نبود و نمی خواست زیر بار حرف حق برود، خلاصه سرتان را درد نیاورم به قول معروف حسابی به تیپ و تاپ هم زدیم … به من گفت دیگه اسم منو نیار و او هم از چشم من افتاد … بعد از مدتی در جمع دوستان مشترکی که داشتیم حاضر شدم، او نیامده بود. اصل داستان و جایی که من خیلی خیلی ناراحت شدم این جا است که یک سری از حرف هایی که به عنوان یک راز گفته بودم را از دهان دوستان می شنیدم … بعد ها فهمیدم که به خاطر ناراحتی که بین ما پیش آمده همه ی رازها من را به دیگران گفته بود …
صفحات: 1· 2