خاطرات و طنزهای طلبگی
اینجا هتل نیست!
تابستان سال ١٣٧٢ بود. میخواستم [در طول] تابستان، دروس «ادبیات عرب» بخوانم. یکی از دوستانم، [که] بابلی بود، گفت: قم خیلی گرمه، بهتره بریم شهر ما، مدرسه فیضه بابل. قرار شد او برود و هماهنگی کند و بعد ما برویم . تماس گرفت [و] گفت: شما هم بیاید.
پرده اول: اینجا هتل نیست!
وقتی به مدرسه فیضه بابل رسیدیم ساعت ٧ صبح بود. سراغ مسؤول مدرسه را گرفتم، گفتند این ساعت، کنار مسجد مطالعه میکند. به طرف مسجد راه افتادیم. بوی شالیها، که بعداً شنیدم خود طلاب میکارند، در زمینهای کشاورزی مدرسه به مشام میرسید. کنار مسجد، روحانی مسنّی روی نیمکتی نشسته بود و مشغول مطالعه بود…
کنار او قبر شهیدی بود. فامیل شهید با فامیل مسؤول مدرسه یکی بود: فاضل. بعد متوجه شدیم که او فرزند مسؤول مدرسه بوده که خودش هم طلبه بوده است.
نزدیک حاج آقا رسیدیم. سلام کردیم. از پشت عینکش به ما نگاه کرد و جواب سلاممان را داد و مشغول مطالعه شد. گفتیم حاج آقا تابستان آمدهایم در این مدرسه درس بخوانیم. حاج آقا گفت: وضو دارید؟ گفتیم: خیر. گفت: کنار شالیها آب تمیز هست. وضو بگیرید و برید داخل مسجد دو رکعت نماز تحیت مسجد بخونید، من میام. نماز که تمام شد، گفت: ببینید! اینجا هتل نیست. امتحان می گیریم، اگه قبول شدید بمونید وگرنه … به هر حال ماندنی شدیم.
پرده دوم: تودل برو شد
كتابِ آدمها را نباید از جلد و ظاهرشان تخمین زد. باید هر ورق آنها را در شرایط مختلف دید و خواند. ابتدا ظاهر مدیر مدرسه برایم خشك بود. اما چیزی نگذشته كه همه چیز تغییر كرده و معادلههای ذهنیام به هم ریخت. وقتی در امتحان ایشان قبول شدیم، رو كرد به یكی از شاگردان موفقش و گفت: اینا مهمونند، ظهر ناهار ببرشون اتاقت. چند روز بعد، حاج آقا از مرغهای محلی كه درخانه داشت، برایمان تخممرغ محلی فرستاد. موقع نماز سر وقت حاضر میشد و هر بار از یك نفر میخواست اذان بگوید: طلاب، خادم، پسر بچه، مهمان و..
گاهی بعد از نماز، تختهسیاهی را جلوی نمازگزاران میآورد و یك آیه یا یك دعا مینوشت و از كسی میخواست تجزیه و تركیب كند و گاهی هم، همین طور كه در سجاده بود، از كسی میخواست تا فردا درباره یك مسأله علمی با او بحث كند.
برایم خیلی عجیب بود. بعد از نماز و كار علمی!
شاگردانش میگفتند: الان مدرسه تعطیله! در طول سال خیلی جدیه؛ نیمهشبها تو راهرو مدرسه قدم میزنه و برا نماز شب با لفظ الصلاه طلاب را خبر میكنه. و هنگام روز، طلاب باید دروس خود را مطالعه و با دیگران بحث كنند و او به شكل دورهای، سرزده در بحثها شركت میكند و وضعیت مطالعه و مباحثه انها را رسیدگی میكند.
پرده سوم: او به درد طلبگی نمیخورد
روزی به طلبهای گفت وسایلت را جمع کن و برو. بعد با حاج آقا صحبت کردم که چرا باید برود. گفت: این جا طلبه باید درس بخواند. به او خیلی فرصت دادم آن قدر که فکر بازی است فکر درس و اخلاق نیست. وقتی او را خواستم و خصوصی با او سخن گفتم به من گفت اگر من را اخراج کنی میروم و پشت سرت بر ضدت تبلیغ میکنم، به همه دروغی میگویم او از انجمن حجتیه است. گفتم اگر نگهت دارم؟ گفت هیچی. گفتم کسی که بخواهد اساس کارش بر دروغ باشد به درد طلبگی نمیخورد. طلبه باید اهل تلاش علمی و تقوا باشد.
درد ثلاثی مجرد!
طلاب، سه سال اول طلبگی هر روز درس ادبیات عرب جزء برنامه درسیشان است به حدی که در این دوره حتی بیش از فردی که در دانشگاه رشته ادبیات میخواند، ادبیات کار میکنند.
تازه وارد حوزه شده بودیم. استاد ادبیات میگفت باید در حوزه صرف و نحوتان عالی عالی باشد تا موفق شوید. بعد لبخندی زد و گفت به قدری ادبیات را خوب کار کنید تا خوابتان را هم عربی ببینید و در بیداری هم عربی حرف بزنید.
مثل طلبههای این داستان : طلبهای که تازه وارد حوزه شده بود دل درد گرفت. او به خودش میپیچید. میگفت آخ بطنم (یعنی دلم) وای بطنم. دکتری که او را معاینه میکرد رو کرد به طلبه همراه او و گفت چه میگوید؟ آن طلبه هم با خود حساب کرد که بطن چه اسمی است بعد گفت: آقای دکتر او ثلاثی مجردش درد میکند.
مأخذ: پایگاه سرمشق انتظار