در اتوبوس
تو صف مسافرا که ایستاده بودم، خیلی سعی کردم که نوبت رو رعایت کنم، تازه به چند نفری هم که می خواستن خارج نوبت از من جلو بزنن، با لبخند، نه با کنایه، گفتم شما بفرمایید، بعدش هم که سوار شدم، سعی کردم گوشه تر وایستم تا جا برای بقیه ی مسافرا هم باز بشه، جای نشستن هم که پیدا شد، اول به دور و بری هام تعارف کردم بعد نشستم، همش هم چشم به در بودم که فرد مسن یا کسی که بار و اسباب داشته باشه، بیاد تا جامو بهش بدم.
در محل کار
امروز از همیشه بهتر کار کردم، نذاشتم کاری عقب بمونه و حق کسی ضایع بشه، سعی کردم از تلفن محل کارم به موبایل برای استفاده ی شخصی زنگ نزنم، چراغ اضافی پشت سرم رو خاموش کنم، با همکارهام با لبخند و سعه ی صدر بیشتری برخورد کردم، یه گپی با سرایدار شرکت داشته باشم و با رئیسم برای حق و حقوق کارمندای زیر دستم صحبت کردم.
در تاکسی
بعد از ظهر بود و ترافیک راننده ی تاکسی رو کلافه کرده بود، سعی کردم با تعریف کردن از دست فرمونش و ذکر اهمیت کارش، یه کم از خستگیشو کم کنم، تازه صد تومن بقیه ی کرایم رو نگرفتم و گفتم باشه خدمتتون، آخه کی با صد تومن پولدار و یا گدا شده، بزار دلش خوش بشه، آخرشم که پیاده شدم گفتم روز خوبی داشته باشین.
در خانه
برای همسرم یه شاخه گل گرفتم، با لبخند و شادی وارد خانه شدم، بهش نگاه کردم و گفتم چقدر زیبا شده، برای تهیه ی شام بهش کمک کردم و از نظافت خونه تعریف کردم.
به اطاق بچه هام یه سر زدم، رو سر هر کدومشون یه دستی کشیدم و از اتفاقات روزشون پرسیدم، به حرفاشون گوش دادم و بهشون گفتم که چقدر دوستشون دارم.
بعد از شام به خانه ی مادرم و مادر خانومم یه زنگ زدم و تلفنی جویای احوالشون شدم، بندگان خدا چقدر خوشحال شدن.
الان که دارم این اتفاقات رو تو دفتر خاطراتم می نویسم، خیلی آرامم و اصلا احساس خستگی هر روزه رو ندارم، انگار مهربونی کردن و رعایت اخلاق، باعث شده خستگی و بی حوصلگی هر روزه ام از بین بره، می خوام تلاش کنم هر روز اینقدر مثبت باشم.
خدایا کمکم کن، مثل پیامبرت که برای اخلاق مبعوث شد و اولیای پاکش، هر روزم مزین به اخلاق محمدی باشه، آمین.
صفحات: 1· 2
تصمیم بزرگیست موفق باشی