گفتم: در گروه خودتان چه کاره ای؟
گفت: دروازه بان دلم!
گفتم : این هم شد کار؟چرا به خط حمله نمی روی؟
گفت: فکرم از دروازه مطمئن نیست .دلم یک دروازه است .اگر کنترل نکنم،می بینی که پی در پی گل می خورم.
گفتم : مثلا چه گلی؟
گفت: گل گناه ،گل هوس،گل غرور،گل دوستی های حساب نشده ،گل غفلت از آینده و آخرت!
گفتم: چطور است جمع شویم و با تیم ابلیس مسابقه بدهیم ؟
گفت: به شرط اینکه خودم دروازه بان باشم ،چون می دانم که از چه زاویه ای توپ گناه را به طرف دروازه دل شوت می کنند .
گفتم : قبول ،ولی از کجا این تجربه را کسب کرده ای ؟
گفت :زیاد دیده ام که حمله ابلیس از زاویه “غفلت"است و “غرور".
وقتی چراغ “یاد"خاموش می شود، غرور به دشمن ما “گرا"می دهد،آنگاه گناه ،دروازه دل را می گشاید.
شیطان، حریف قدری است ، نمی شود آنرا دست کم گرفت.
گفتم :دیگر کدام زاویه را باید مراقب بود؟
گفت:زاویه دل را . نشنیده ای که شاعر میگوید:
خواهی نخوری ز تیم ابلیس شکست باید به دفاع از دل و دیده نشست
چون شوت شود به سوی دل توپ گناه دروازه دل به روی آن باید بست
گفتم : دروازه بانی هم عجب لذتی دارد!
گفت: به شرط آن که گل نخوری و حمله شیطان را دفع کنی .به همین جهت،"جهاد با نفس"بالاترین مبارزه هاست.
یک روز عصر که از مدرسه تعطیل شدیم، دیدم روی دیوار روبهرویی مدرسه ما، یک جمله تازه نوشتند. رنگها هنوز خشک نشده بود. وقتی اون جمله رو خوندم، متحول شدم!
________________________________________
من یک دختر چادریام که خیلی به چادرم افتخار میکنم و خیلی خیلی دوستش دارم. عاشقشم، وقتی خودم رو توی آینه یا هر جایی که تصویرم میافته با چادر میبینم، یك حس آرامشی بهم دست میده که اصلاً قابل توصیف نیست.
اما ماجرای چادری شدنم، اینطوری بود:
من توی یك خانواده مذهبی بزرگ شدم و تک دختر هستم. برای چادری شدنم، هیچ اجباری نداشتم. اولین چادرم رو توی سوم راهنمایی، وقتی كه میخواستم برم مشهد، برای رفتن به داخل حرم دوختم. بعد اون هم دیگه چادر سر نمیکردم. مانتویی بودم، اما حجابم متعادل بود.
یك عمو دارم که خیلی تو حجاب، سختگیر بود. اصلاً باهام نمیساخت و خیلی اذیتم میکرد، با تحقیر، مسخره کردن لباسام و …
من هم از لجش، بیشتر موهام رو در میآوردم و لباسای رنگی و جین و… میپوشیدم. شیطونی میکردم که حرصش رو در بیارم. اون هم مینشست زیر پای بابام که دخترت، این جور و اون جور. خلاصه کنم، ولی بابام خیلی بهم سخت نمیگرفت.
البته منم خیلی دختر بدی نبودم، اگر هم کاری میکردم، از روی لجبازی با عموم بود، بابام هم این رو میدونست. به حجاب علاقه داشتم. بعضی وقتها هم واسه تغییر تیپ، چادر سر میکردم.
به همین منوال تا دوم دبیرستان مانتویی بودم تا اینکه:
یک روز عصر که از مدرسه تعطیل شدیم، دیدم روی دیوار روبهرویی مدرسه ما، یک جمله تازه نوشتند. رنگها هنوز خشک نشده بود. وقتی اون جمله رو خوندم، یك حالی شدم. شب توی خونه، خیلی بهش فکر کردم. فردا که اومدم مدرسه، با دوستام راجع بهش حرف زدیم. ما یك گروه 6 نفری بودیم که تصمیم گرفتیم چادری بشیم، برای همیشه. از اون روز تا حالا من چادریام…
و اما اون جمله چی بود؟
هر کس زیبایی اندیشه پیدا کند، زیبایی تن به کس نشان نمیدهد.
یک نکتهی جالب اینکه، من فکر میکردم خانوادهام از تصمیمم خیلی استقبال کنند، اما بابا گفت: « هرجوری خودت دوست داری و راحتی». مامانم هم گفت: « میری مدرسه تو بارون وسخت برات … اذیت میشی، نمیخواد چادر بذاری. واسم جای سوال بود که چرا به جای اینکه خوشحال بشن، اینطور رفتار میکنن؟!
بعد یك مدت، خوشحالی واقعی رو توی چهره پدر و مادر دیدم و فهمیدم كه همه اون رفتارها، برای این بود که ببینند من تا چه حد روی این انتخابم هستم؟ آیا احساسی تصمیم گرفتم و با حرف دیگران قیدش رو میزنم یا نه؟ بعدش که نشستیم با هم مفصل حرف زدیم و گفتم که به ارزش واقعی حجاب و خودم پی بردم، خیلی تشویقم کردن.
از اون ماجرا 13 سال می گذره و من هر روز، بیشتر به چادرم افتخار میکنم.
بعضی آدم ها را باید چند بار بخوانیم تا معنی آن ها را بفهمیم و بعضی از آدم ها را باید نخوانده دور انداخت …
بعضی ازآدم ها جلد زرکوب دارند ،بعضی جلدضخیم وبعضی جلد نازک ….
بعضی ازآدم ها کاهی چاپ می شوند و بعضی با کاغذ خارجی بعضی از آدم ها ترجمه شده اند….
بعضی ازآدم ها تجدید چاپ می شوند و بعضی از آدم ها فتوکپی آدم های دیگرند …..
بعضی ازآدم ها با حروف سیاه چاپ می شوند و بعضی ازآدم ها صفحات رنگی دارند…..
بعضی از آدم ها قیمت روی جلد دارند بعضی ازآدم ها با چند درصد تخفیف به فروش میرسند بعضی از آدم ها بعداز فروش پس گرفته نمی شوند …..
بعضی از آدم ها فقط جدول و سرگرمی دارند و بعضی از آدم ها معلومات عمومی هستند ….
بعضی ازآدم ها خط خوردگی دارند و بعضی از آدم ها غلط چاپی….
بعضی آدم ها را باید چند بار بخوانیم تا معنی آن ها را بفهمیم و بعضی از آدم ها را باید نخوانده دور انداخت …..
شما جزء كدام ها هستید؟
هویج حلقه شده شبیه چشم انسان است. مردمک و عنبیه و خط نوری که به چشم میرسد درست مانند چشم انسان میباشد. تحقیقات نشان میدهد که مصرف هویج باعث افزایش جریان خون در عملکرد چشم میشود.
وقتی گوجه فرنگی رو از وسط دو نیم می کنید چهار تا خونه میبینید که قرمزه و دقیقا مثل قلب هستش که اون هم قرمزه و چهار تا بخش مجزا داره. تحقیقات نشون داده که گوجه فرنگی خون رو تصفیه میکنه.
حبه های انگور روی خوشه شبیه قلب هستش امروزه تحقیقات نشون داده که انگور برای حیات قلب بسیار مفیده
مغز گردو شبیه مغز انسان هستش. نیم کره راست و نیم کره چپ. قسمت بالای مغز و پایین مغز. حتی چین خوردگی های و پیچیدگی های اون هم شبیه نئو کورتکس میباشد. در حال حاضر میدانیم که گردو ۳۶ مرتبه نورونهای پیام رسان به مغز را گسترش میدهد.
تا حالا به لوبیا قرمز دقت کردین؟ درسته… شبیه کلیه انسان هستش. تحقیقات نشون داده که لوبیا قرمز در بهبود عملکرد کلیه نقش د ارد.
ساقه کرفس شبیه به استخوان است و این نوع از سبزیجات در استحکام استخوان بسیار موثر میباشد. استخوانها تشکیل شده از ۲۳٪ سدیم و کرقس هم ۲۳٪ سدیم داره. چنانچه در رژیم غذایی شما سدیم وجود نداره کرفس میتونه این کمبود رو جبران کنه .
سیب زمینی استامبولی شبیه لوزالمعده هستش که باعث تعادل قند خون در بیماران دیابتی میشود.
زیتون به سلامت و عملکرد تخمدان کمک میکند.
.
پیاز شبیه سلولهای بدن میباشد. امروزه تحقیقات نشان داده است که پیاز نقش مهمی در خروج مواد زائد در بدن را داراست و باعث ریزش اشک و شستشوی لایه مخاطی چشم میگردد.
یکی از مهمترین خصوصیات دوره غیبت امام عصر (ع) وجود تعارضات و فتنه های فرهنگی اخلاقی و دینی و رواج و تکثیر انواع مکاتب و باندهای ضد اخلاقی و ضد خانواده است.
یکی از بدترین حملات و تخریب ها در این دوره، متوجه کانون خانه و خانواده است و گروهها و مکاتب فاسد در این خصوص پایه گذاری می گردد.
وآنان برای تحقق استحاله فرهنگی تلاش می کنند تا انسانها را از مدار فطرت و قانون طبیعت خارج نمایند و عصیان و تمرد در برابر خدا، قانون، نظم و خانواده و اصالتهای آن را نهادینه و عادی نمایند و در یک کلام فرهنگ ابتذال را جانشین فرهنگ و تمدن و اخلاق اصیل نمایند. در روایات اهل بیت(ع) این دوران و شاخصه های آن پیش بینی شده است و به عنوان هشدار و ایجاد آماده باش از آن خبر داده شده است.
ناهنجاری های خانوادگی در آخرالزمان:
بی غیرتی
در دوره ی آخرالزمان زنان و مردان و جوانان دچار نوعی بی حسی و بی میلی در دفاع از ارزشهای اسلامی و انسانی خود و از کیان خود و خانواده خود می شوند و با بی تفاوتی و گاهی در معرض نامحرمان قرار دادن شرافت و ناموس خود، به ساختارشکنی نظام و حقوق و مبانی اخلاقی خانواده می پردازند .
زن پرستی و شهوت پرستی
به تعبیر روایات یکی از آفات و ناهنجاری های خانوادگی در آخرالزمان، زن سالاری تا سرحد قبله قرار دادن زن می باشد ،رسول خدا (ص) می فرمایند:
در آخرالزمان تمام همت یک مرد شکم او خواهد بود و قبله اش همسر او و دینش، درهم و دینار او.
عدم احسان در رسیدگی به والدین
یکی از مشکلات خانوادگی در آخرالزمان ایجاد گسست و گسیختگی بین اعضاء خانواده و بی توجهی فرزندان نسبت به والدین می باشد.
رسول خدا (ص) می فرمایند:و می بینی که عاقّ والدین شدن رواج یافته و پدر و مادر سبک شمرده می شوند.
عدم توجه به معنویت و تربیت دینی فرزندان
یکی از ناهنجارهای دوره آخرالزمان، کم توجهی والدین به امور معنوی و دینی فرزندان و مانع تراشی آنان برای آشنایی علمی و گرایش های دینی می باشد.
رسول خدا (ص) می فرمایند
وای بر فرزندان آخرالزمان از روش پدرانشان! عرض شد: یا رسول الله ! از پدران مشرک آنها؟ فرمود: نه، از پدران مسلمانشان که چیزی از فرائض دینی را به آنها یاد نمی دهند و اگر فرزندان خود از پی فراگیری بروند منعشان می کنند. و تنها از این خشنودند که آنها درآمد مالی داشته باشند هر چند ناچیز باشد. سپس فرمود: من از این پدران بیزارم و آنان نیز از من بیزارند.
قطع رحم
از معضلات و آسیب های خانوادگی دوره ی آخرالزمان، قطع رحم و ناآشنایی با آشنایان و بی وفائی و کم توجهی و عدم ارتباط بین اقوام و خویشان می باشد
رسول خدا (ص) در این زمینه می فرمایند:
هنگامی که پیوند خویشاوندی قطع شود و برای اطعام و میهمانی دادن بر یکدیگر منت گذارند .
همسایه آزاری
یکی از آفات خانواده ها در آخرالزمان، عدم رعایت حقوق همسایگان و همسایه آزاری به طرق گوناگون می باشد. امام صادق (ع) فرمودند:
همسایه به همسایه اش آزار و اذیت می کند و کسی جلوگیری نمی کند.
پینوشتها: روزگار رهایی، حدیث 1069-2. روزگار رهایی، حدیث 991-3. جامع الأخبار، ص 106
زانوهای باربیام شکست… چون با من نماز میخوند و من، وقت تشهد برای اینکه روی دو زانو بشینه، زانوهاش رو تا ته خم میکردم…
تقریباً الان همه میدانند كه «باربی»، یکی از سلاحهای موثر تهاجم فرهنگی استعمار برای کودکان و حتی بزرگسالان است که خیلی از اهداف خود را با این اسلحه پیش میبرد که فقط یک نمونهاش، الگوسازی در ناخودآگاه ذهن کودکان ماست.
وقتی خاطرهای را در این باره میخواندم، از تدبیر ساده اما موثر یک مادر خردمند و مومن، غرق شعف شدم که چطور یک تهدید به نام باربی را برای
فرزند خودش، تبدیل به یک فرصت کردند.
این خاطره جالب را با هم بخوانیم:
عروسک باربی رو وقتی کلاس سوم بودم شناختم…
دست و پاش 90 درجه کج و راست میشد و انگشتای ظریفی داشت …
و این برای من که عاشق چیزهای کوچولو و ظریف (مثل خونه کوچیک، ماشین کوچیک) بودم، رویا بود…
خونه یکی از دخترهای افهای (فخر فروش) فامیل بودیم که برای آب کردن دل من، کمد عروسكهای باربی خودش رو بهم نشون داد…
باباش وقتی سفرهای دریایی میرفت، یکی از اینها رو براش میآورد…
عید اون سال، مامانم بعد از اصرار فراوان، برام یکی از اون عروسكها رو با تمام وسایلش خرید…
اون سال من به تکلیف رسیده بودم و باربی من، لباس درست و حسابی نداشت…
مامانم وارد بازی کردن من میشد و میگفت: «آخه اینکه اینطوری نمیتونه بره بیرون…»
و براش یك شلوار و چادر نماز و یه چادر مشکی دوخت با مقنعه…
فکر میکنید چی شد؟
زانوهای باربیام شکست…
چون با من نماز میخوند و من، وقت تشهد برای اینکه روی دو زانو بشینه، زانوهاش رو تا ته خم میکردم…
و طبعاً یک باربی آمریکایی، عادت به دو زانو و چهار زانو نشستن نداره و اصلاً خم شدن زانوهاش تا این حد طراحی نشده…
من بعد از اون زمان، 5 یا 6 تا باربی دیگه خریدم و همه اونها بعد از دو روز زانو نداشتند!
فکر میکردم كه من چقدر تحت تأثیر این عروسک بودم؟
مامانم یك کاری کرد که من فکر کنم بازیه.
ناخنهای عروسك رو با هم کوتاه کردیم، چون میرفت مدرسه.
لاکهاش رو پاک کردیم…
موهاش رو بافتیم.
مثل خودم چادر سرش کردم.
و نماز جمعه هم میرفت…
مامانم، خیلی ساده، نذاشت كه من مثل باربی بشم، چون باربی مثل من شد…
اگر مثل مداد باشی به آرامش می رسی
1-
می توانی کارهای بزرگی بکنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند اسم این دست خداست. او همیشه باید تو را مسیر اراده اش حرکت دهد.
2-
گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مدادتراش استفاده کنی این باعث میشود مداد کمی برنجد اما آخر کار نوکش تیزتر می شود. پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.
3-
مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاکن استفاده کنیم بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست، در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.
4-
چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.
5-
مداد همیشه اثری از خود به جای می گذارد بدان هر کاری در زندگی ات می کنی، رد پای بر جای می گذارد، پس سعی کن به هر کاری که می کنی هشیار باشی و بدانی چه میکنی
خدایا! هدایتم كن! زیرا میدانم كه گمراهی چه بلای خطرناكی است.
خدایا! هدایتم كن! كه ظلم نكنم، زیرا میدانم كه ظلم چه گناه نابخشودنی است.
خدایا! نگذار دروغ بگویم، زیرا دروغ ظلم كثیفی است.
خدایا! محتاجم مكن كه تهمت به كسی بزنم، زیرا تهمت، خیانت ظالمانهای است.
خدایا! ارشادم كن كه بیانصافی نكنم، زیرا كسی كه انصاف ندارد شرف ندارد.
خدایا! راهنمایم باش تا حق كسی را ضایع نكنم، كه بیاحترامی به یك انسان، همانا كفر خدای بزرگ است.
خدایا! مرا از بلای غرور و خودخواهی نجات ده، تا حقایق وجود را ببینم و جمال زیبای تو را مشاهده كنم.
خدایا! پستی دنیا و ناپایداری روزگار را همیشه در نظرم جلوهگرساز، تا فریب زرق و برق عالم خاكی، مرا از یاد تو دور نكند.
خدایا! من كوچكم، ضعیفم، ناچیزم، پركاهی در مقابل طوفانها هستم، به من دیدهای عبرتبین ده، تا ناجیزی خود را ببینم و عظمت و جلال تو را براستی بفهمم و به درستی تسبیح كنم.
خدایا! دلم از ظلم و ستم گرفته است، تو را به عدالتت سوگند میدهم كه مرا در زمره ستمگران و ظالمان قرار ندهی.
خدایا! میخواهم فقیری بینیاز باشم، كه جاذبههای مادی زندگی، مرا از زیبایی و عظمت تو غافل نگرداند.
خدایا! خوش دارم گمنام و تنها باشم، تادر غوغای كشمكشهای پوچ مدفون نشوم.
خدایا! به سوی تو میآیم، از عالم و عالمیان میگریزم، تو مرا در جوار رحمت خود سكنی ده.
از حرم اومدم بیرون و چادرم رو تا کردم و گذاشتم توی کیفم. حس بدی گرفتم، اما اهمیت ندادم. با خودم گفتم: جوگیر شدی، توجه نکن؛ اما تمام مدت، ذهنم پیش چادر بود و حس خوبی که بهم داده بود.
تا هفت سال پیش، از چادر خوشم نمیاومد. یعنی چی که یک پارچه سیاه رو میکشند سرشون؟ چه لزومی داره؟ چرا خودشون رو با چادر، انگشتنما میکنن؟ آخه چه قشنگی داره؟ این امل بازیها چیه؟ اما الان، عاشق چادرم هستم. یعنی بمیرم هم از خودم جداش نمیکنم. توی دنیا، خرید هیچی به اندازه چادر، شادم نمیکنه. آخه هدیه است؛ هدیه عشقم، امامم، هدیهای که باهاش شرمندهام کرد.
اما ماجرای چادری شدن من اینطوری بود:
هفت سال پیش کلاس زبان میرفتم. یک روز توی کلاس زبان، معلممون پرسید: چه شهری رو دوست دارید؟ هر کسی یك شهری رو گفت. یکی شیراز، یکی اصفهان، یکی مشهد، یکی یزد و… من گفتم اصفهان.
آخه مثلاً مشهد چی بود که اون خانم مسن گفت مشهد؟ به نظر من مشهد رفتن پول حروم کردن بود.
معلم از ما خواست که دلیلهامون رو به انگلیسی بیان كنیم، هر کسی دلایل خودش رو گفت: اون خانم مسن هم گفت: من مشهد رو فقط و فقط به خاطر امام رضا(ع) دوست دارم.
اما من باز هم درک نکردم كه اون خانم چی میگه!
یادمه حتی توی همون روزها، یکی از دوستانم داشت میرفت سفر. بهش گفتم کجا میری؟ گفت: مشهد. گفتم: این همه هزینه میکنی میری مشهد؟ برو شمال، مشهد چیه آدم دلش میگیره.
اون روزها حال خیلی پریشونی داشتم، همش در حال بغض و گریه بودم. غم تو گلوم نشسته بود و مدام قورتش میدادم. رفتم خونه ولی باز هم بغض داشتم. یاد حرف اون خانم افتادم که میگفت یك بار كه میگم یا امام رضا، امام جوابم رو میده، حتی از راه دور. باور نکردم، اما تا یاد اون خانم افتادم، گفتم: یا امام رضا شاید کمکم کنه اما اصلا امید نداشتم. دیگه هم بهش فکر نکردم.
یکی از همون شبها که با بغض و گریه خوابم برد، خواب دیدم كه دارم میرم مشهد. تو جادهام. گنبد طلا هم انتهای جادهای بود که توش بودم، اما نمیرسیدم. ساعتها با ماشین به سمت گنبد میرفتم، اما ذرهای از مسیر کم نمیشد. تو خواب همش حرص میخوردم كه چرا نمیرسم؟ یك ماهی بود كه این خواب، مدام تکرار میشد و من رو به شدت عصبی میکرد. دیگه آرزو شده بود كه حتی توی خواب بهش برسم. عشق امام رضا(ع) با اون خوابهایی که میدیدم، عجیب افتاده بود به جونم. اما چرا بهش نمیرسیدم؟
یك شب، خواب خیلی عجیبی دیدم که هنوز هم لحظه به لحظهاش یادمه. خوابی که عشق من رو هزاران هزار برابر کرد. خواب دیدم كه توی یك جای تاریک تاریک نشستم. زانوهام رو بغل کردم و دارم زار زار گریه میکنم. اینقدر که تو خواب، گلوم درد میکرد. همونطور که صورتم خیش اشک بود و سرم روی زانوم، دو نفر اومدن سمتم و دستم رو گرفتن و بلندم کردند، مثل یك زندانی دو طرفم ایستادند و دستم رو گرفتند.
اصلاً رمق حرکت نداشتم. کمکم میکردند كه حرکت کنم. بهشون گفتم شما کی هستید؟ نه نگاهم کردند، نه جوابم رو دادند. هر چی میپرسیدم، انگار نمیشنیدند. چرا اینجوری بودن؟ من حتی صورتشون رو هم نمیتونستم ببینم. پوشونده بودنش. توی مسیر، خیلیها بودن. همه فانوس به دست. از یکیشون پرسیدم: اینها من رو کجا میبرن؟ گفت: حرم امام رضا(ع). منم شروع کردم به گریه تا رسیدیم به صحن یه چادر افتاد روی سرم و رفتم توی حرم.
دیدم همه مشغول دعا و نماز و اشک و آهند. منم اشک ریختم و زیارت کردم. از خواب كه بیدار شدم، عین دیوونهها شده بودم. همش اشک میریختم و به مامان و بابام التماس میکردم كه من رو ببرند مشهد؛ اما هیچ کس حالم رو درک نمیکرد. منم اشک میریختم و میگفتم یا امام رضا(ع) من تو رو خواستم، تو من رو نخواستی؟ دلم رو شکوندی؟ چرا پس اون همه تو خواب دلبری کردی؟ که بیام دلم رو بشکنی؟
امابالاخره
با هزار زحمت و رو زدن به این و اون، بلیط جور شد.و… بالاخره 6 تایی رفتیم مشهد؛ بدون چادر رفتم.
نزدیکهای حرم، چادرم رو از توی کیفم درآوردم و سرم کردم. تا گنبد رو دیدم، غم از تو گلوم اومد بیرون. حس کردم امام رضا(ع)، بغض و غم چند ماهه رو از تو گلوم برداشت. چه عاشقانه زیارت کردم، تمام مدت اشک میریختم، اینقدر که چشمام درد گرفت بود، آخه لحظه شیرین وصال بود. از حرم اومدم بیرون و چادرم رو تا کردم و گذاشتم توی کیفم. حس بدی گرفتم، اما اهمیت ندادم.
برگشتم تهران با یك دنیا عشق. یکی دو ماهی گذشت، اما دیدم نه، انگار بحث جوگیر شدن نیست، انگار واقعاً به چادرم محتاج شده بودم.
همش با دست و کیف و مقنعهام خودم رو میپوشوندم. به خانواده و دوستانم گفتم كه انگار باید چادر سر کنم. توی خواب دیدم كه توی حرم، چادر اومد روی سرم، فکر کردم خوب عادیه، همه تو حرم چادر سر میکنن، اما انگار یك تکلیف بوده. همش خانمهای چادری رو نگاه میکردم و ازشون در مورد چادر میپرسیدم.
مامانم حاضر نبود واسم چادر بگیره، یکی از دوستانم واسم خرید و دوخت و توی امامزاده حکیمه خاتون سرم کرد و از اون روز، عاشق چادرمم. دیگه نمیتونم از خودم دورش کنم.
جالب اینه که اونهایی که منعم میکردن از چادر، چقدر از چادرم خوششون اومد و میگفتند كه چقدر بهم میاد. خیلیها هم به چادر مشتاق شدند. اون موقع بود که فهمیدم هدیه است که این همه واسم عزیزه، و گرنه من و افکار قبلی کجا و چادر کجا؟ خدایا شکرت
پادشاهی یک تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای اینکه عکس العمل مردم راببیند ،خودش را در جایی مخفی کرد.
مردم زیادی می آمدند و از آنجامی گذشتند .
از مردم عادی تا بازرگانان و اشراف و ثروت مندان ،از کنار تخته سنگی بی تفاوت می گذشتند .
بسیاری هم اعتراض میکردند که این چه شهری است که نظم ندارد حاکم این شهر ،عجب مرد بی عرضه ای است و…
با وجود این ،هیچ کس تخته سنگ را از آن جا بر نمی داشت .
نزدیک غروب یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ،نزدیک سنگ شد.
او بارهایش را زمین گذاشت و باهر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرارداد . ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود.
اوکیسه را باز کرد و در داخل آن،سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد .
پادشاه در آن یادداشت نوشته بود:
هر سد و مانعی میتواند یک فرصت بزرگ برای تغییر زندگی انسان باشد!