شب است و سكوت كوچه، قلبم را به سوي انزواي هستي مي كشاند و در ظلمات تنهايي فرياد مي زنم و در اين تاريك نماي غربت، دستي مقابل دهانم را مي گيرد و آهسته زمزمه مي كند «قبر را در آغوش خويش بفشار» و چشمه سار چشمانت را، آري مرواريدهاي مانده در نگاهت را، بر گوشواره هاي عرش بياويز و بخوان نام بلند پروردگارت را،تو آخرين بازمانده ي عشق هستي…
خانم پرستو آهنگران طلبه پایه دوم