عاشقانه های یک زوج در اولین رمضان
یک ضیافت به یاد ماندنی
امسال اولین ماه رمضان زندگی مشترک من و بهنام است. ما شش ماه پیش ازدواج کردیم و این اولین روزه داری بود که کنار هم تجربه می کردیم.
رمضان، دونفره
قصه فریبا
چند روزی از ماه رمضان گذشته بود، تصمیم داشتم یک سفره افطاری کوچک داشته باشم. معمولا وقتی قرار است، مهمان شام و ناهار داشته باشم،خوابم نمی برد. آن شب یک دفعه از خواب پریدم. وقتی فهمیدم سوختن غذاها فقط یک خواب بوده نفس راحتی کشیدم. بلند با خودم گفتم «عجب خواب مزخرفی!!».
به ساعت نگاه کردم، هشت و نیم صبح بود. بلند شدم، تخت را مرتب کردم و یک راست رفتم به آشپزخانه. در یخچال را باز کردم، یکی از ژله ها نگرفته بود ولی سه تای دیگر کاملاً بسته بودند. می خواستم در یخچال را ببندم که ناخودآگاه دستم رفت به سمت بطری شیر. برش داشتم، بازش کردم و یک قُلُپ خوردم. یک دفعه به طرف سینک ظرفشویی دویدم و دهانم را شستم. بلند با خودم گفتم «خوب شد قورتش ندادم هان». آخر این اولین ماه رمضان زندگی مشترک من و بهنام هم بود. ما شش ماه پیش ازدواج کرده بودیم ولی بهنام می گفت که ما زوج جوان محسوب نمی شویم! چون من سی و پنج سالم بود و بهنام چهل و یک. ولی خب به هر حال زوج تازه محسوب می شدیم که! بگذریم، دیشب به بهنام گفتم که امشب، کلی مهمان داریم ولی نپرس کی. او هم بدون کنجکاوی گفت «هر کاری که دوست داری بکن، فقط لطفاً ساعت خواب من به هم نریزد». بعد هم رفت و خوابید، به همین سادگی! البته از یک لحاظ هم خوب شد، راستش اگر کمی سوال پیچم می کرد پته را آب می دادم.
هرگز فراموش نخواهم کرد
نمی دانم او چطور آن خورشت ها را به آن سرعت جور کرده بود چیزی هم نپرسیدم، ولی به هر حال محبت بی منتش برای حفظ غرور من در آن ضیافت را
آن روز را مرخصی گرفته بودم تا به درست کردن افطاری و شام برای مهمان هایمان برسم. اول از همه سوپ را بار گذاشتم. بعد برنج خیس کردم. خورشت ها را هم که از دیشب نیم پز کرده بودم روی گاز گذاشتم. خانه را جارو و گردگیری کردم و برای نفس تازه کردن روی کاناپه نشستم. ناگهان یادم آمد هنوز کلی خرید دارم. از جا پریدم، سری به خورشت ها زدم و بدون اینکه به شعله گاز نگاه کنم پیچ هر کدام را کمی چرخاندم. به بهنام هم زنگ زدم و گفتم که دارم برای خرید می روم. با خیال راحت از اینکه زیر خورشت هایم را کم کرده ام اول با حوصله سبزی خوردن و کاهو خریدم بعد به فروشگاه رفتم.
وقتی به خانه رسیدم خوابم تعبیر شده بود، بوی سوختگی خانه را برداشته بود. خریدها را جلوی در ولو کردم و دویدم به سمت آشپزخانه. تازه فهمیدم که عجب خرابکاری کرده بودم، این گاز را دو روز قبل وصل کرده بودیم و من به جای اینکه شعله را کم کنم آن را زیاد کرده بودم. پنجره ها را باز کردم و همانجا زیر پنجره روی زمین وا رفتم. بلند با خودم گفتم « حالا با سی- چهل تا مهمانی که تا چند ساعت دیگر می رسند چه کار کنم؟ بهنام را بگو». با هر زحمتی بود خودم را جمع کردم، غذاهای سوخته را در کیسه زباله ریختم و آن را بردم سر کوچه و داخل سطل زباله انداختم. با خودم فکر کردم که کباب سفارش می دهم. وقتی به خانه برگشتم پیغام بهنام را روی تلفن دیدم که گفته بود دیرتر به خانه می آید. دفترچه تلفن را برداشتم و دنبال شماره رستوران سر میدان گشتم. همین موقع زنگ خانه به صدا در آمد. آیفون را برداشتم، باورم نمی شد. یکی از هیئتی های همسایه واحد بالا که یک ماهی می شد به سفر رفته بودند، به خیال اینکه آنها برگشته اند، با سه تا قابلمه خورشت نذری درِ خانه شان آمده بود و چون آنها نبودند و می ترسید غذاها از گرما خراب بشوند می خواست غذاها را به ما بدهد. به خودم گفتم «قبول کن فریبا که خدا برات خواسته». بدون هیچ فکری غذاها را گرفتم. یکی دو ساعت بعد بهنام آمد و من همه چیز را برایش تعریف کردم. ساکت گوش کرد. بعد با هم سفره را پهن کردیم. یک ربع به اذان بود که مهمان ها همه با هم رسیدند. وقتی بهنام مهمان ها را دید از خوشحالی خشکش زد. فردای آن روز، همسایه واحد بالایی مان را دیدم و جریان را به او گفتم. او گفت که به خاطر ماه رمضان، سه روز پیش برگشته اند و اصلاً هیئت آنها این موقع سال نذری نمی پزد. حسابی کنجکاو شده بودم. بعد از چند روز چیزی یادم آمد: آن روز وقتی از خرید برگشتم کیف بهنام کنار کاناپه بود. نمی دانم او چطور آن خورشت ها را به آن سرعت جور کرده بود چیزی هم نپرسیدم، ولی به هر حال محبت بی منتش برای حفظ غرور من در آن ضیافت را هرگز فراموش نخواهم کرد.
قصه بهنام
وقتی ضیافتی رنگ عشق بگیرد، ملائک دسته دسته نازل می شوند، تا شکوه و عظمت آن را برای آسمانیان پیغام ببرند. تردید نکن پیغامی که تا آسمان امتداد پیدا کند، سعادت را با خود به ارمغان خواهد آورد
بی سر و صدا بلند شدم و رفتم سر کار. فریبا هنوز خواب بود. بعد از ظهر که شد فریبا زنگ زد و خبر داد که دارد می رود خرید. تازه یادم افتاد که افطار مهمان داریم. همین موقع برق رفت و سیستم ها از کار افتادند. چند دقیقه ای منتظر ماندیم ولی چون از برق خبری نشد کار را تعطیل کردیم. وقتی به خانه رسیدم بوی سوختگی همه جا را گرفته بود. به آشپزخانه رفتم، بله!!! همین موقع متوجه شدم که فریبا کلید را به در انداخته است. یک لحظه با خودم فکر کردم که در این وضعیت من را نبیند بهتر است. سریع خودم را به دستشویی که نزدیک در ورودی بود رساندم و مخفی شدم. صدای فریبا را که مثل همیشه بلند بلند با خودش حرف می زد می شنیدم. آرام از خانه بیرون زدم. به پارک ته خیابانمان رفتم و در سایه نشستم. فریبا را می شناختم، می دانستم با غروری که دارد گفتن از این وضع به من برایش سخت است. فکری به ذهنم رسید. به خانه زنگ زدم و چون می دانستم فریبا جواب نخواهد داد پیغام گذاشتم که دیرتر به خانه می آیم. بعد هم به یکی از دوستانم که رستوران داشت زنگ زدم. جریان را که شنید گفت که مقداری از خورشت هایی را که برای افطار آماده کرده اند را به خانه ما می فرستد. از او خواستم که به کارمندش بگوید که خودش را آشنای فلانی معرفی کند و باقی قضایا. کمی دیگر نشستم. نمی دانستم در آن گرما آن هم در ماه رمضان وسط پارک چه کار کنم. گوشی ام را از جیبم در آوردم و بی هدف در آن پرسه زدم. فیلم سفر دو ماه پیشمان به سرعین را هنوز داشتم. فیلم را پلی کردم. فریبا داخل ماشین وقتی که داشتیم می رفتیم در حالی از من فیلم گرفته بود که رادیو داشت موسیقی فیلم ضیافت را پخش می کرد. از فریبا پرسیده بودم که این موسیقی را می شناسی؟ و چون او اظهار بی اطلاعی کرده بود با غروری پر آب و تاب قصه فیلم را که عجیب دوستش داشتم برای او تعریف کردم. همین موقع باطری گوشی تمام شد و من که دیگر نمی دانستم چه کار باید بکنم به سمت خانه راه افتادم. وقتی به خانه رسیدم عطر خورشت ها خانه را پر کرده بود. فریبا قضیه را به من گفت. از تواضعش خوشم آمد. با هم سفره را انداختیم و منتظر مهمان ها نشستیم. وقتی مهمانها وارد خانه شدند خشکم زد. باورم نمی شد، مهمان ها هم کلاسی های دوره لیسانسم بودند. نمی دانم فریبا چطور و از کجا آنها را پیدا کرده بود ولی به هر حال ضیافتی را که او برای خوشحالی من به راه انداخت را هرگز فراموش نخواهم کرد.